صفحه 5 از 6 نخستنخست ... 3456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 56

موضوع: بانک داستانهای کوتاه اما دلنشین و زیبا

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    زمين خوردن بار سوم



    مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

    مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!

    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما

    در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

    تشکر مي‌کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي‌دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ

    بدست در خواست مي‌کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي‌کند.

    مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي‌کند و مجدداً همان جواب را مي‌شنود. مرد اول سوال مي‌کند که چرا او

    نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.


    مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي‌دهد:

    ((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را

    تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد . من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم

    و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد
    برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشيد.

    من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان
    افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه
    خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



    نتيجه اخلاقي داستان:

    کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي‌دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

    سختي‌هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي‌تواند خانواده و قوم‌تان را بطور کلي نجات بخشد.

    اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شما را به زحمت مي‌اندازد يا وقتتان را زياد مي‌گيرد،

    پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آسان نيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد و

    اين پاداش را دريافت کنيد؟




    ستايش خدايي راست بلند مرتبه!

  2. Top | #42

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    فقط عشقم را بپذیر

    من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا
    هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و
    مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم
    پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

    اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم
    هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
    من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

    می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا
    می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و
    مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک
    خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی
    ام حتمی است.. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه
    های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام
    دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.. در آن
    زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم
    چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و
    دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران
    نمایم

  3. Top | #43

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0

    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.

    هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
    اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
    پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند.
    در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
    رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
    دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
    - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.
    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
    مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
    ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
    پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.

    راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
    مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
    مسافر گفت: " روز بخیر!"
    مرد با سرش جواب داد.
    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
    مسافر از مرد تشکر کرد.
    مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
    مرد گفت: بهشت!
    بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
    آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
    مسافر حیران ماند وگفت:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

    آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!

    چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

    ازکتاب شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئیل

  4. Top | #44

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    آورده اند که یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند!

    شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او راوارد دار و دسته خود كنند!
    دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار مي آيد ،
    شاه عباس پرسيد : چه خصلتی ؟
    يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم
    ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
    از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
    شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود!

    دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند ،
    فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
    اين شعر را خطابه شاه خواند كه :

    ما همه كرديم كار خويش را
    ای بزرگ اخر بجنبان ریش را :)

  5. Top | #45

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. ازاو علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد!
    مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
    پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
    شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
    به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
    از گنجینه پادشاه دزدی شده!
    در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟
    گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
    آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
    او به پادشاه گفت؛
    شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است!
    شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
    پادشاه از مرد پرسید:
    چطور فهمیدی که او دزد است؟
    مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!»

  6. Top | #46

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    روزی به کریم خان زند گفتند، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند .
    کریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند. کریم خان گفت "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من"
    بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت. گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از اوگرفتم .

    شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد !
    اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
    وکیل الرعایا گفت: پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم .
    پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
    اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!

  7. Top | #47

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
    این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند،
    همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.
    پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
    پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
    ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت:
    «به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
    اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،
    دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد
    دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
    «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!»

    مثل فرانسوی:
    حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است.

  8. Top | #48

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
    لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
    گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.

    وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
    گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم ها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!

  9. Top | #49

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    بسیاری از مردم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند.
    اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد.
    قبل از شروع جنگ جهانی دوم سنت اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.
    او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ ای به نام لبخند گردآوری کرده است.
    در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او می نویسد:
    «مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم.
    جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.
    یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم از میان نرده‌ ها به زندانبانم نگاه کردم.
    او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.»
    فریاد زدم: «هی رفیق کبریت داری؟»
    به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.
    لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟
    شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.
    در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت.
    سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.
    من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم.
    نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: «بچه داری؟»
    با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش».
    او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.
    اشک به چشم هایم هجوم آورد گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم.
    دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می‌شوند.
    چشم های او هم پر از اشک شدند.
    ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند،
    قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد.
    بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.
    نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت.
    بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند!
    یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

  10. Top | #50

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    داستان کوتاه «قربانی»



    یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .


    دامپزشک میگه:


    " اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "


    گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:


    "بلند شو بلند شو"


    گاو هیچ حرکتی نمیکنه...


    روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:


    " بلند شو بلند شو رو پات بایست"


    بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش


    روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:


    "سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "


    گاو با هزار زور پا میشه..


    صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
    " گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند رو قربوني كنيد... "


    نتیجه اخلاقی:
    خودتونو نخود هر آشی نکنید !

صفحه 5 از 6 نخستنخست ... 3456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن