صدای پدرم بلند شد:
خوب برای همین اکبر سر کیسه رو شل کرده...
مادرم همان طور که مانتویش را در می اورد گفت:
چقدر هم این بچه رو لوس کرده!اه!هر کاری می کنه هرهر می خندن انگار دیوونه شدن.اخه بچه 7 ساله با دست می زنه توی خامه ی کیک و می خوره؟همچین اکبر ازش عکس می گرفت انگار جایزه ی نوبل رو به محمد دادن.
صدای پدرم از اتاق بلند شد:
حالا چند سال دیگه خودشون هم در می مونن که چه کار کنن با این بچه ی لوس و ننر!
شهاب که حسابی عصبی و ناراحت بود غرید:
-دفعه دیگه لطف کنید بنده رو همراهتون نکشونید این طرف ان طرف هزار تا کار می تونستم انجام بدم امدم نشستم بین یک عده که فقط حرف چک سفته و پوند و دلار از دهنشون در میاد.
دلم برای عمه زهره با ان روحیه ی حساس و لطیف سوخت اگر ما طاقت چند ساعت را نداشتیم او چطور عمرش را می گذراند؟