صفحه 5 از 6 نخستنخست ... 3456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 60

موضوع: رمان زیبای دختری در مه

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    صدای پدرم بلند شد:
    خوب برای همین اکبر سر کیسه رو شل کرده...
    مادرم همان طور که مانتویش را در می اورد گفت:
    چقدر هم این بچه رو لوس کرده!اه!هر کاری می کنه هرهر می خندن انگار دیوونه شدن.اخه بچه 7 ساله با دست می زنه توی خامه ی کیک و می خوره؟همچین اکبر ازش عکس می گرفت انگار جایزه ی نوبل رو به محمد دادن.
    صدای پدرم از اتاق بلند شد:
    حالا چند سال دیگه خودشون هم در می مونن که چه کار کنن با این بچه ی لوس و ننر!
    شهاب که حسابی عصبی و ناراحت بود غرید:
    -دفعه دیگه لطف کنید بنده رو همراهتون نکشونید این طرف ان طرف هزار تا کار می تونستم انجام بدم امدم نشستم بین یک عده که فقط حرف چک سفته و پوند و دلار از دهنشون در میاد.
    دلم برای عمه زهره با ان روحیه ی حساس و لطیف سوخت اگر ما طاقت چند ساعت را نداشتیم او چطور عمرش را می گذراند؟
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  2. Top | #42

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    صدای جیغ بلندی سکوت شب را شکست.دخترک هراسان و نفس بریده در رختخواب خیس از عرقش نشست.چشم های گشاد شده اش در تاریکی برق می زد.اتاق از صدای نفس های سریعش پر شده بود.
    لحظه ای بعد صدای پاهایی در خانه ی بزرگ پیچید. دخترک وحشت زده از جا برخاست. سرش گیج می رفت.
    در تاریکی به طرف کمد لباسش دوید در کمد را باز کرد و خودش را به سختی میان لباس هایش جا داد.هیکل مچاله شده اش هنوز از ترس و وحشت می لرزید.با دست در کمد را نگه داشت.
    صدای ضربه هایی بر در اتاق فضا را شکافت.دخترک اما ساکت و هراسان در جایش باقی ماند.عاقبت در باز شد و صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد:
    رعنا ؟...رعنا کجایی؟ چی شده؟
    دخترک نفسش را در سینه حبس کرد.از شکاف در کمد به مادرش که روی تخت دست می کشید و کورمال جلو می امد نگاه کرد.صدای مادرش بغض الود شده بود:
    رعنا جون... کجایی مادر؟ چی شده؟...
    چند لحظه بعد مادرش نا امید اتاق را ترک کرد.رعنا مطمئن بود مادرش رفته تا دست شویی و حمام را بگردد تا پیدایش کند.
    از کمد بیرون امد و در تاریکی جلوی میز توالت کوچکش ایستاد.سعی می کرد در اینه نگاه نکند.دستش را دراز کرد و قیچی را از داخل لیوانی که پر از مداد و خطکش بود از روی میز برداشت.
    بدون انکه در اینه نگاهی بیندازد دسته ای از موهای بلند و مجعدش را در دست گرفت و بدون لحظه ای تامل با قیچی از ته بریدشان موها با صدای خفیفی روی میز و کف اتاق پخش شدند.
    دوباره دسته ای دیگر را در دستش نگه داشت و با قیچی بریدشان قیچی صدای بدی می داد و به کندی موها را می برید.موهای او همیشه پرپشت و انبوه بودند و قیچی که برای کاغذ بریدن استفاده می شد گناهی نداشت.موهای پشت سرش را بالا گرفت و قیچی را به سرش چسباند و به سختی کارش را تمام کرد.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  3. Top | #43

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    حالا همه جا پر از مو شده بود.با اینکه اتاق تاریک بود اما چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و سیاهی موهایش را روی میز و موکت روشن اتاقش تشخیص می داد.با همان قیچی به طرف کمد لباسش رفت و تازه ترین لباسش را بیرون کشید.
    پیراهن زیبا و هوس انگیزی به رنگ شیری که خاله اش از فرانسه برایش سوغات اورده بود.یقه ی لباس باز بود و چاک های بلند در طرفین دامن تنگ و بلند ان بر زیبای پیراهن می افزود.
    پارچه ی لطیف و نرمش را در میان دستش گرفت لحظه ای وسوسه شد که لباس را نوازش کند ولی زود پشیمان شد و مصمم با همان قیچی کوچک شروع به بریدن پارچه کرد.
    قیچی دستش را درد اورده بود اما او بی توجه به سوزش دستش سعی در ریز ریز کردن پیراهن داشت.
    دوباره صدای پا نزدیک اتاقش رسید رعنا با شدت دو طرف پارچه را گرفت و کشید. صدای جر خوردن پارچه سکوت خانه را در هم شکست.همزمان با پاره شدن پارچه در اتاق باز شد و مادر و برادرش هراسان داخل شدند.
    برادرش به سرعت کلید برق را زد و اتاق ناگهان روشن شد. رعنا به سرعت دستش را جلوی چشمانش گذاشت.صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد.
    -وای!وای!چه کار کردی؟...سر موهات چه بلایی اوردی؟
    رعنا حدس می زد برادرش انقدر شوکه شده که حرفی نمی زند دستش را اهسته از روی چشمانش برداشت و به کف اتاق خیره شد.دوباره صدای مادرش بلند شد:
    اخه دختر چته؟چرا این کارا رو می کنی؟
    لحظه ای ساکت شد و بعد وقتی چشمش به لباس پاره پاره که کف اتاق ولو شده بود افتاد فریاد هایش فضا را پر کرد:
    -وای نگاه کن ببین چه به روز لباس جدیدش اورده!...تو واقعا دیوونه ای یا خودت رو می زنی به دیوونگی؟اخه دختره ی کم عقل بی شعور به لباس نازنین چه کار داشتی؟واقعا که بی لیاقتی رعنا...دیگه داری منو هم دیوونه می کنی!خسته شدم از دستت!ای خدا...از دست این دختره ی دیوونه ی بیشعور مردم!
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  4. Top | #44

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    این رمان خیلی جالبه ممنونم

  5. Top | #45

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    جملات اخر را با فریاد و هق هق بیان می کرد و هم زمان دستش را محکم به سرش می کوبید.رعنا گیج و حیران وسط اتاق ایستاده بود.
    موهایش تکه تکه و کوتاه بلند دور صورتش را گرفته و جای قیچی روی شصت دست و انگشت اشاره اش قرمز شده بود.به برادرش نگاه کرد که با عجله به طرف مادرشان رفت و دستانش را محکم نگه داشت.صدای زمزمه ی دلداریش را کنار گوش مادرشان می شنید.بغض گلویش را فشرد.
    چقدر دلش می خواست کسی هم با محبت او را دلداری دهد.مطمئنش کند که دیگر خواب های بد و کابوس نمی بیند.دستش را بگیرد و در اغوش امنش تکان تکانش دهد.با خشم و کینه به مادرش که با سوز گریه می کرد نگاه کرد.
    برادرش که متوجه نگاه های پر از خشم رعنا به مادرش شده بود جلو امد و با لحنی دلسوز و ملایم گفت:
    -رعناجون اخه چرا موهاتو اینطوری کردی؟خوب اگه دلت می خواست کوتاهشان کنی فردا می رفتی ارایشگاه...
    بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و گفت:
    می دونی ساعت چنده؟نزدیک سه نصف شبه!این ساعت تو باید خواب باشی نه اینکه به جون موها و لباسات بیفتی...چرا از خواب بلند شدی؟باز خواب بد دیدی؟
    اما رعنا بی توجه به حرف های برادرش به تصویر دختری که در اینه نگاهش می کرد خیره شد.چشمان درشت و روشنش هنوز هم هراسان بود.
    مثل حیوانی که در تله افتاده باشد نفس نفس می زد.موهای مشکی اش به طرز بدی سیخ سیخ روی سرش دیده می شد شانه های ظریفش پر از مو بود.بینی قلمی و دهان گوشت الودش جمع شده بود و چانه اش عصبی می لرزید. ابروهایش در هم گره خورد ناگهان فریادش بلند شد:
    -برید بیرون از اتاق بیرون...تنهام بذارید. برید بیرون...
    همان طور که داد می زد اشیا دم دستش را به طرف مادر و برادرش پرت می کرد.کتاب هایی که روی میز بود یکی یکی به طرفشان نشانه می رفت.
    یکی از کتاب ها محکم به صورت برادرش خورد و رد قرمزی بر جا گذاشت.مادرش از ترس و تعجب یادش رفته بود گریه کند.همان طور گیج و مات به دخترش که مثل حیوانی زخم خورده فریاد می کشید و دستانش را در هوا پرتاب می کرد زل زده بود.
    پس از اینکه چند کتاب و یک جعبه ی چوبی به سر و صورت برادر و مادرش خورد عاقبت هر دو به خود امدند و با عجله از اتاق بیرون دویدند.
    رعنا اما هنوز ارام نگرفته بود حرف های بی معنی را فریاد می کشید و هر چه دم دستش می دید به طرف در پرت می کرد.در این میان دمپایی پلاستیکی اش به لامپ خورد و با شکستن لامپ اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.رعنا با دهان کف کرده و بدنی لرزان روی زمین تا خورد.انقدر روی زمین بین دیوار و تخت مچاله ماند تا کم کم هوا روشن شد.
    خانه ی بزرگ در سکوت وهم اوری فرو رفته بود تنها صدایی که سکوت را بر هم می زد زوزه ی هراسان و درد الود رعنا بود
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  6. Top | #46

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    به ساعتم نگاه کردم.هنوز نیم ساعت فرصت داشتم.ساعت 10 صبح خانم مرادی وقت داشت.این سومین جلسه ی مشاوره اش بود و احساس می کردم نتیجه ی مثبتی برایش داشته است.
    شب قبل در زمینه ی اختلال روانی کمی کتاب های کاپلان را مطالعه کرده بودم.مشکل خانم مرادی برمی گشت به عدم اعتماد به نفس و اینکه احتمالا در خانه ای مردسالار بزرگ شده بود و به نظرش زندگی زیر سلطه ی یک مرد زورگو کاملا طبیعی و عادی می رسید.
    از پنجره به حیاط خیره شدم حیاط خیلی دلگیر کننده ای بود.به یاد اوا افتادم ناخوداگاه لبخند زدم.دیروز برای تشکر و دیدن من به خانه امده بود.اوا هم اخلاقی مثل شهاب داشت.
    دختر شوخ و بانمکی بود که هر جا می رفت صدای خنده اش فضا را پر می کرد.به محض ورود با مادرم روبوسی کرد و حق به جانب گفت:
    -خانم کمالی دیگه وقت ترشی شده ها!
    مادر ساده ی من هم با خنده گفت:
    ساعت خواب اوا جون!من ترشی انداختنم تموم شد...
    اوا با تعجب به من خیره شد:
    راست می گید؟پس چرا سایه هنوز اینجا وایستاده؟...
    مادرم هاج و واج نگاه می کرد با حرص گفتم:
    مامان جوابشو نده یکی نیست بگه چرا مادر خودت تو رو ترشی نمی اندازه؟!
    مادرم که تازه متوجه منظور آوا شده بود به قهقهه خندید و گفت:
    -والله آوا جون این و شهاب دیگه به درد ترشی هم نمی خورن!
    با عصبانیت گفتم:
    به مادر مارو باش!
    بعد از احوال پرسی آوا با مادرم به اتاقم رفتیم تا راحت صحبت کنیم.آوا طبق معمول مانتو و روسری اش را روی تخت پرت کرد و بی مقدمه گفت:
    -خدا خیرت بده!مانی دوباره ادم شده...
    بعد همان طور که به کتاب های روی میزم نگاه می کرد گفت:
    -من روحیه ی تو رو ندارم اصلا به درد این شغل نمی خورم حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.ولی تو با حوصله و مهربونی...یک جوری حرف می زنی که طرف قبول می کنه به حرفت گوش کنه.
    خندیدم:این طورها هم نیست.تو فقط کمی عجول هستی.
    آوا هم خندید:
    اره حق با توست.فکر کنم خودمم احتیاج به یک جلسه مشاوره داشته باشم.از بلاتکلیفی خسته شده ام.دیگه دلم می خواد تو خونه ی خودم باشم آشپزی کنم بچه دار بشم.از رفت و امد بیخود از مدرسه به خانه و برعکس خسته شده ام.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  7. Top | #47

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    روبرویش نشستم و به چشم های کشیده و بادامی اش که غمگین شده بود نگاه کردم.ادامه داد:همه ی دور وبری هام ازدواج کرده ان تمام بچه های دانشگاه چه دختر چه پسر رفتن سر خونه و زندگیشون...
    به شوخی گفتم:منو از قلم انداختی!
    آوا غمگین لبخند زد:
    می دونم که تو هم خواستگارای خوب زیاد داری خودت نمی خوای ازدواج کنی.
    جدی پرسیدم:یعنی تو اصلا خواستگار نداری؟یک پسر بود که بهم گفتی از فامیلای دوره...اون چی شد؟
    آوا موهایش را پشت گوشش زد.حرکتی که هر وقت عصبی بود انجام می داد.
    -ادم درست و حسابی که بشه روش حساب کرد توشون پیدا نمی شه.اون یارو هم توزرد از اب درامد.ریخت و قیافه اش بد نبود کار و بارش هم خوب بود ولی دایی ام تحقیق کرد گفت معتاده!اینم شانس ما مثل این سریال های اب دوغ خیاری تلویزیون شدم.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    غصه نخور اگه قراره گیر همچین ادمهایی بیفتی مون بهتر که ازدواج نکنی.قسمت هر چی باشه همون میشه تو انقدر جوش نخور!
    آوا سرش را تکان داد و گفت:
    نمی دونم خودمم موندم که این چه قسمتی است که من دارم. شاید قراره 40 سالگی بختم باز بشه.
    صدای مادرم صحبتمان را قطع کرد:
    بچه ها بیاین شام...زود باشید سرد شد.
    آوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    وای!من اصلا قرار نبود شام اینجا بمونم.در اتاق را باز کردم و گفتم:
    حالا بیا یک چیزی بخور.
    پدر و شهاب پشت میز نشسته بودند.با دیدن ما هر دو بلند شدند و جواب سلام آوا را دادند.مادرم با یک دیس پر از برنج از اشپزخانه امد بیرون و گفت:
    -بشین دیگه آوا جون غذا سرد شد.
    آوا همان طور ایستاده گفت:
    نه دیگه خیلی ممنون مامان و مانی منتظرم هستند.
    قبل از اینکه مادرم مهلت جواب دادن پیدا کند شهاب گفت:
    -اینم فیلم جدیده آوا خانم؟ما داریم از گشنگی می میریم تمنا میکنم منت سر بنده بگذارید بفرمایید.

    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  8. Top | #48

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    چشمان آوا برق زد:
    خوب تو بکش بخور تا از گشنگی نمردی.
    مادرم دستش را پشت آوا گذاشت و گفت:
    بشین تو رو خدا کی تا حالا اینجا نیامدی.حالا هم که امدی می خوای زود بری؟
    منم گوشی تلفن را به دستش دادم و گفتم:
    بیا یک زنگ بزن خونه بگو شام منتظرت نباشن.شب هم شهاب می رسوندت.
    شهاب با خشم جواب داد:
    البته اگه یک لقمه غذا کوفت کنم!
    پدرم چشم غره ای به شهاب رفت و با محبت گفت:
    بشین دخترم اینجا خونه ی خودته!
    ان شب شام در فضای بی نهایت دلپذیری صرف شد.شهاب و آوا طبق معمول در حال یک و به دو کردن بودند و من و مادر وپدرم هم می خندیدیم.اخر شب وقتی باشهاب آوا را به خانه شان می رساندیم جر و بحث این دو تمام نشده بود.وقتی سوار شدیم شهاب با طعنه گفت:
    راسته که می گن روان شناس ها خودشون یک پا دیوانه اند!
    می دانستم این حرف ها را می زند که حرص آوا را دربیاورد بنابراین جوابی ندادم.
    اوا تند و تیز گفت:
    خوب درسته چون تو هر خونه ای که روان شناس هست یک خواهر یا برادر اسکیزوفرنیا وجود داره که سر و کله زدن باهاش روی اعصاب تاثیر مستقیم می ذاره.
    شهاب چند لحظه ساکت ماند.از طرز رانندگی اش می فهمیدم از جوابی که خورده عصبانی است. اما طولی نکشید که به صدا درامد:
    خوب البته این هم یک توجیه است اما در مورد شما صدق نمی کند.
    دوباره آوا گفت:
    چطور؟من به نظرتون دیوونه نمی ام یا اینکه شما دیوونه هستید و دلیل دیوانگی سایه؟
    شهاب از حرص باد کرد و من زدم زیر خنده و گفتم:
    -شهاب زحمت نکش!تو از پس آوا بر نمی ای بی خودی حرص نخور.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  9. Top | #49

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    شهاب زیر لب گفت:
    خدا به داد شوهرش برسه!
    آوا که حرف شهاب را شنیده بود گفت:
    حالا تو شوهر پیدا کن شاید خدا هم به دادش برسه.
    شهاب با خنده جواب داد:
    نه آوا خانم نمی خوام اه مردم یه عمر دامن گیرم بشه.
    این بار آوا ساکت ماند و شهاب با قهقهه گفت:یکی به نفع من!
    جلوی خانه شان رسیده بودیم آوا پیاده شد و از پنجره سرش را داخل اورد و گفت:
    -چون تو دو تا قبلا خورده بودی هنوز یکی عقبی!
    بعد رو به من کرد و گفت:
    خوب سایه جون ببخش که مزاحمت شدم خداحافظ.
    وقتی خداحافظی کردیم و شهاب راه افتاد گفت:
    پررو خانم یک تشکر هم نمی کنه انگار من نوکر پدرش هستم
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  10. Top | #50

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    صدای چند ضربه که به در خورد افکارم را بر هم زد با عجله روپوشم را صاف کردم و گفتم
    -بفرمایید.
    در باز شد و خانم مرادی داخل شد.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم
    -خوب اوضاع چطوره خانم مرادی
    -زیاد فرقی نکرده...هنوز سعید بهانه گیری می کنه برای هر موضوع کوچکی داد و بیداد راه می اندازه.
    سرم را تکان دادم:
    ببینید اول باید براتون مشخص بشه که هدف ما تغییر اخلاق شوهرتون نیست شما و من سعی می کنیم کاری کنیم که رفتار شما تغییر پیدا کنه.خانم مرادی متعجب گفت:
    یعنی چطوری؟
    -خوب اولین کار اینه که شما بعد از هر دعوا یا بحث خودتون رو مقصر ندونید و احساس گناه نکنید.دومین کار این است که برای شوهرتون یک محدوده مشخص کنید هر ادمی یک حد و مرز مشخص داره که اگر بقیه هم بفهمند کارش راحت میشه مشکل شما تا به حال این بوده که مرز نداشتید.
    هر حرفی هر حرکتی هر چیزی را تحمل کردید.بنابراین شوهرتون نمی دونه تا کجا می تونه پیش بره سومین کار اینه که یک سری خواسته های مهم و اصلی تون رو برای خودتون مشخص کنید و تلاش کنید بهش برسید کار بعدی اینه که به شوهرتون یاد بدید باهاتون چطور رفتار کنه.
    خانم مرادی با چشمان گشادشده به دهن من چشم دوخته بود:
    -یعنی چه کار کنم؟
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

صفحه 5 از 6 نخستنخست ... 3456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن