تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند..
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند..
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد!
آنگونه که بر کفش تو ننشیند گردفردا که جهان کنیم بدرود به دردآه آن همه خاک را چه می خواهد کرد؟!
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی؟!
کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچ
غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــاد
شاد و آزاد به سر می بردی
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنهانه بارانی که آرد برگ و بارینه برقی تا بسوزد هستیش را
"فریدون مشیری"
من سکوت خویش را گم کرده امای سکوت ای مادر فریادهاگم شدم در این هیاهو گم شدم من که خود افسانه میپرداختمعاقبت افسانه مردم شدم !تو کجایی تا بگیری داد من ؟گر سکوت خویش را میداشتمزندگی پر بود از فریاد من !
"فریدون مشیری"
اگر عمر گل
هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم
چرا مانده ام
"فریدون مشیری"
امــروز دســت گیــر
کــه فــردا،از دســت رفتــه اســت؛انســان خستــهای کــه نجــاتــش بــه دســت تــوســت . . .
"فریدون مشیری"
ير زمانیست كه می پندارد:بی گمان سنگدل است آنكه روا می داردجان اين ساقه نازك را - دانسته- بيازارد! ...
« دوستی » نيز گلی است؛مثل نيلوفر و ناز،ساقه ترد ظريفی دارد...
...زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ستتا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست...
...باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،عطر افشان گلباران باد♥
گفتی که: چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سراندوه ...که خورشید شدی ... تنگ غــــروب!افسوس ...که مهتاب شدی ... وقت ســــــــحر!
"فریدون مشیری"
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)