پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه كی وسواس رابستهاستكس
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه كی وسواس رابستهاستكس
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
از جنون آباد میآید دلم
رسته دردی سبز در آب و گلم
ریخت بر من قطرهای از ناز دوست
جزء جزء هستیام بیتاب اوست
تا بنوشد از لبش رازی دگر
میدود جانم پی نازی دگر
من فدای بوسهی اشراقیش
برخی ناز دو چشم ساقیش
هركه عاشق دیدیش معشوق دان
كاو به نسبت هست هم این و هم آن
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
در دل عاشق بجز معشوق نیست
در میانشان فارق و مفروق نیست