صفحه 5 از 8 نخستنخست ... 34567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 76

موضوع: داستانهای کوتاه اما زیبا

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است

    تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

    داد زد و بد وبیراه گفت ،

    خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت

    خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت

    خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید

    خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت

    خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد

    خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟

    خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد

    با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد


    اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

  2. Top | #42

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...


    خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

    شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.

    شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …

    و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

    ***

    اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!

    شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

    ***

    حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.

    چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .

    چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.

    وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.

    خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.

    خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.

    خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

    ***

    حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.

    خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است

  3. Top | #43

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو پس خواستو تو این یه جمله جمع کن و

    همیشه تو یاد داشته باش. ( تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو ).


    یه قصه / افسانه / واقعیت / بگم برات?

    دوست داشتی اونو انتخاب کن؟!

    دو تا عاشق بودن پسره دنیای دختره بود و دختره هم دنیای پسره.

    روزگار چرخید یه روز دنیا باهاشون بود و یه روزم ضد اونا. یه روز پسره خسته میشد و

    دختر به پاش وا میستاد یه روزم بر عکس.

    یه روزی خدا یکی از فرشته هاشو فرستاد سراغ دختره فرشته به اون دختره گفت:

    خدا به همه آدما یه دنیا داده اما تو دو تا دنیا داری باید یکیشو فدای اون یکی کنی و

    یکیشو برای خودت انتخاب کنی.

    دختر به فکر فرو رفت. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه تصمیمشو گرفت.

    تصمیم گرفت پسره رو ول کنه تا بتونه به بقیه اهدافش تو زندگی برسه چون با بودن

    پسره تمام فکر و ذهنش به اون معطوف می شد.

    رفت تا به زندگیش و دنیایی که انتخاب کرده برسه.

    اما پسره فقط یه دنیا داشت اونم دختره بود که با رفتن دختره دنیاشم به پایان رسید.

    و .............................. الی آخر آخری که تهش تاریکه و نامعلوم

  4. Top | #44

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

    هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

    دخترلبخندی زد و گفت ممنونم.

    تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب

    داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

    هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا

    کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من

    دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

    چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی

    افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما

    باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..

    دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد

    ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی

    من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون

    میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم

    این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه

    .(عاشقتم تا بینهایت)

    دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

    داده بود...

    آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

    شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم .

  5. Top | #45

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    از وقتی بچه بدنیا اومده بود 1 ماهی میگذشت ولی هنوز شناسنامه نداشت . پدر بچه ماموریت بود و مادر باید دست به کار میشد
    دخترک دیگه واسه خودش خانومی شده بود رفت به سمت ثبت احوال
    وقتی وارد شد پلاکاردی رو که روش نوشته بود شناسنامه جدید رو دید و به سمتش حرکت کرد یه آقایی باریش هاو ابروهای مشکی مسئول اونجا بود
    خانم به سمتش حرکت کرد و گفت : سلام ببخشید میخواستم برای بچم شناسنامه بگیرم
    آقاهه که سرش تو کار بود گفت : مدارکو اوردین
    خانمه گفت: ب ب بله ایناهاش
    آقاهه همین طور که سرش تو برگه ها بود مدارکو گرفت و یه شناسنامه ی جدید برداشت و نوشت زیر لب گفت چه اسم قشنگی مهدی
    اسم خود آقاهه هم مهدی بود . نوشت نام نام خانوادگی تاریخ تولد رسید به اسم اولیا اسم پدر ..... اسم مادر نازنین ...
    دیگه خود نویس هم نمینوشت دستشم نمیتونست حرکت بده همین طور که داشت اسم مادرو مینوشت نازنین یه قطره اشکش روی اسم افتاد و جوهرش پخش شد خانمه داد زد : هووی آقا ببین شناسنامه رو چیکار کردی . شناسنامه بچمو چیکارکردی
    آقاهه صورت پر از اشکشو بالا اورد و دخترک و دید
    آره دخترک برای اون فقط تصویری از دخترکی این خانم مونده بود ولی حالا خیلی ناز شده بود مثه اسمش ناز
    چشمشون تو چشم هم افتاد خانمه اول چهره ی پنهان شده زیر ریش اونو نشناخت ولی بعد از چند لحظه چشمای پر از اشک آقاهه رو شناخت درست مثه همون روزی بود که با گریه به دخترک میگفت نرو
    دخترک تازه فهمیده بود چقدر دنیا کوچیکه!

  6. Top | #46

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد.

    زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟

    زن‌ گفت‌: خیر، سركار است‌.

    آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ كرد.

    مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌.

    سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ كرد ولی‌

    آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌.

    زن‌ علت‌ را پرسید و

    یكی‌ از آنها توضیح‌ داد كه‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یكی‌ دیگراز دوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ كدامیك‌ از ما هستید!

    زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ كرد.

    شوهر كه‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌.

    اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌!

    در این‌ میان‌ دخترشان‌ كه‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنیم‌؟

    سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌،

    سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید كدامیك‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید.

    در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد.

    سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ كردند.

    زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌!

    دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌كردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كردید، هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.


    هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد

  7. Top | #47

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت!فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد"
    و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست... فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت!

    و خدا لب به سخن گشود :
    " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."

    گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود ؟
    سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند ...

    و خدا لب به سخن گشود :
    " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی!"

    گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود!!!

    و خدا لب به سخن گشود :
    " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی!"

    اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...

  8. Top | #48

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.

    مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.

    زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

    مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

    زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

    مرد جوان: منو محکم بگیر.

    زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

    مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,

    آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

    در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.

    پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت
    و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

  9. Top | #49

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش كه در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
    وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید كه روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میكرد. مرد نزدیك رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میكنی؟
    دختر در حالی كه گریه میكرد، گفت: میخواستم برای مادرم یك شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم، در حالی كه گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یك شاخه گل رز قشنگ میخرم.
    وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:
    مادرت كجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
    دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد
    ، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی كرد تا خودش
    دسته گل را به مادرش بدهد ...

  10. Top | #50

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    پیر مرد در طول زندگی مشترک خود ارزوی شنیدن یک جمله کوتاه دوستت دارم را از زبان همسرش داشت . روزی که برای عمل جراحی قلبش اماده میشد . همسرش با نگرانی و بی اختیار به او گفته بود : عزیزم خیلی دوستت دارم .

    اخرین ازمایشها نشان داده بود که پیر مرد دیگر نیازی به عمل قلب ندارد

صفحه 5 از 8 نخستنخست ... 34567 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن