چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده... دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به رو خیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد... به لحظه ی ورودش به سالن فکر میکنه... وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود... اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه ی حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روی ترنم غیرت داره... دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفر دیگه ببینه... در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید... همه ی حواسش پیش ترنم بود... وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید... با اینکه کنار آلا بود ولی همه ی وجودش ترنم رو میخواست...دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود... مثله همه ی روزایی که کنار آلاست ولی برای آلا نیست... اون لحظه هم نتونست برای آلا باشه
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردی سروش... خیلی
امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های *** آلا رو لمس کرد... برای اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو میشنید... برای اولین بار بوسه اش از روی رضایت بود... اما مثل همه ی روزهایی که آلا به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد... نه لذتی برد... نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ای خوشحال شد... همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روی ناچاری قبولش میکرد... نمیخواست غرور آلا رو جریحه دار کنه...با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد... وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد... صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره... برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه... به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی... مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی... مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی... مهم نیست که دلم رو شکستی... چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم... یکی که خیلی از تو سرتره... هم از لحاظ اخلاقی... هم از لحاظ ظاهری... یکی که دیوونه وار عاشقمه... یکی که مثله فرشته ها پاک و مهربونه.... اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد... وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن... خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشمای ترنم رو اشکی ببینه... میخواست به ترنم بفهمونه که خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره...
دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم... خلاصم کن
روی زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده... چشماشو میبنده... به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه... به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش داره ولی نمیتونه بهش فکر کنه... حتی دوست نداره که بهش فکر کنه... خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه... دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیست
با مشت به زمین میکوبه و با حرص میگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی اینبار با عقلت جلو میری
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟
به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه... واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه...
زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم ... گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه و زنندگیمون... بعد واسه همیشه مال من میشی... اما آخرش دستام خالیه خالی موند...
حرفای ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم برای تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده... اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشنای لبهای ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دست داد... مرد بی اراده ای نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود... دخترای زیادی اطرافش بودن ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس...
زیر لب زمزمه میکنه: نمي دانم...چرا بين اين همه آدم…پيله كرده ام به تو...!!!!شايد فقط با تو پروانه مي شوم...
این جمله رو از خود ترنم شنیده بود... ترنم همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری مینوشت و نگهداری میکرد... بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کارای مسخره ای میکنید... ترنم هم مثله همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه...برو بابا... بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ی بی احساس...
از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه... کار هر روزش همینه... یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو با ترنم مقایسه میکنه... بعضی موقع آلا رو به جای ترنم میبینه... حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه... واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه... یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستت دارم... با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم... بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش نیست... حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوری میتونه فراموشش کنه... همه فکر میکنند از روی عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روی عادت نیست بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقه
چشمش به یه تیکه ربان میفته... به جلو خم میشه و ربان رو از جلوی پاش برمیداره... یه خورده براش آشناهه
یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد... ربان رو به سمت بینیش میبره... چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنه
لبخندی میزنه و زیر لب میگه: بوی ترنم رو میده
با همون چشمهای بسته به التماسهای ترنم فکر میکنه... دلش میگیره... توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود... بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی که ترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوش نمیرسیدن تسلیم میشد...
زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمیرسه
از فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه... با همه ی حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیز مطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست... تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه ای ببخشه... امشب دلش میخواست با ترنم باشه... دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره... اما باز هم حرفای ترنم کار خودشون رو کردن... هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن... اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته ی ترنم شده بود... یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه... یاد حرف ترنم میفته... «سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»...نمیدونه چرا با یادآوری این حرفا دلش میگیره...
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرن
با خودش فکر میکنه... محاله... اونا پدر و مادرش هستن... صد در صد تا الان اون رو بخشیدن... یاد حرفای طاهر میفته...«ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... ازفامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباه»...
زمزمه وار با حرص میگه: اون حقشه
اما با یاد آوری حرفای دیگه طاهر اخماش تو هم میره: «از ارث واسه ی همیشه محروم شده... از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جواب سلامش روبه زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابودکنی»
با ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه... محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند... به من خیانت شده اما خونواد.....
با یادآوری حرفای آقای رمضانی ساکت میشه: «اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم»
یاد لباسهای ترنم میفته... این چند باری که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن...
آه از نهادش بلند میشه... ربان رو تو دستش فشار میده... نمیدونه چی بگه... از یه طرف دوستش داره... از یه طرف ازش متنفره... امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه... حتی شاید بیشتر از خودش
با ناراحتی از روی زمین بلند میشه... همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنه
زمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیاره
بعد از مدتها برای اولین بار عذاب وجدان میگیره... عذاب وجدان به خاطر کاری که میخواست با ترنم کنه... ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک میکنه... بوسه ای بهش میزنه و آهی میکشه... ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه: چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی
یاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره
هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن
با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده...
با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم... آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...
با این فکر لبخندی رو لبش میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری ...
از خودش میپرسه اینجوری چی؟... لبخند از لباش پاک میشه... ولی با بیتفاوتی شونه ای بالا میندازه و میگه: بیخیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم
میدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه... وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشه
ترجیح میده بهش فکر نکنه... به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمیبینه
زمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده
آهی میکشه... با ناراحتی سری تکون میده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه