و چشم های تو
همان کافه های دنجی است که
قهوه هایش حرف ندارد...
و چشم های تو
همان کافه های دنجی است که
قهوه هایش حرف ندارد...
خدا می داند چند نفر همین ساعت ها
توی اتاقشان باران می آید...
سیل را می افتد و فردا صبح
مجبورند با لبخند تظاهر کنند که هرگز
دلشان برای هیچ کس تنگ نمی شود...
در من بدمی
من زنده شوم
یک جان چه بود
صد جان منی...
گاهی اوقات یک چیز کوچیک یا اتفاقی نا چیز
جرقه ای می شود تا آدم تمام دردهای زندگی اش را یکجا گریه کند...
بی تو این دیده
کجا میل به دیدن دارد
قصه ی عشق مگر بی تو شنیدن دارد ؟
ترسم
چو بازگردی
از دست رفته باشم...
روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن
من کور باشم
کور باشم
کور باشم...
دوباره صبح...
هیچ چیزی تغییر نکرده
انگار تنها
دوست داشتنت بزرگ تر شده...
mohsen32 (04-20-2018)
کاش هیچوقت گذشته ایی با هم نداشتیم
آنوقت من می توانستم
به تو زنگ بزنم
و بی دلخوری حالت را بپرسم
چقدر پرسیدنِ حالِ ساده ات
بعید شده حالا...
وقتی کسی رو نداری
تنهاییت رو با کتاب و فیلم پر میکنی
ولی آخرش یه جاهایی دوست داری یکی باشه که درباره کتابی که خوندی
فیلمی که دیدی
ساعت ها باهاش حرف بزنی ...