صفحه 6 از 16 نخستنخست ... 45678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 51 به 60 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    رفتن همیشه تلخ و سخت و غیرقابل هضمه. رفتن از خونه قدیمی ای که توش پر از خاطره است، رفتن از شهری که توی کوچه هاش بزرگ شدی، رفتن از کشورت بخاطر آرزوهای بزرگترت، رفتن از کنارِ خانوادت وقتِ عروسیت، رفتن از قلبِ آدمی که مدت‌ها تمامِ زندگیت بوده..
    ما برای هر رفتنی یک تیکه از خودمون‌رو از دست میدیم. تیکه ای که وابسته شده! مهم نیست چند روز یا چند سال، بهای وابستگی همیشه کنده شدن یک تیکه از روح و قلبته و بنظرم سخت ترین و تلخ ترین وداع، وداع با تیکه هاییه که از قلب و روحت جدا شدن!

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    خار خندید و به گل گفت سلام
    و جوابی نشنید
    خار رنجید ولی هیچ نگفت
    ساعتی چند گذشت
    گل چه زیبا شده بود
    دست بی رحمی نزدیک آمد،
    گل سراسیمه ز وحشت افسرد
    لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
    صبح فردا که رسید
    خار با شبنمی از خواب پرید
    گل صميمانه به او گفت سلام...


    گل اگر خار نداشت
    دل اگر بی غم بود
    اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
    زندگی،
    عشق،
    اسارت،
    همه بی معنا بود . .



    فریدون مشیری

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    انسان ها زود پشیمان می شوند
    گاه از گفته هایشان،
    گاه از نگفته هایشان،
    اما سراغ ندارم کسی را
    که از "مهربانی" پشیمان شده باشد…
    خوشا به حال آنانی که خوب میدانند،
    "مهربانی" منطقی ترين گفت و گوی زندگیست...
    کسی که برایت آرامش بیاورد،
    مستحق ستایش است! انسان ها را
    در زیستن بشناس!
    نه در گفتن،


    در گفتار همه آراسته اند...!!!

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    وقتی که طوفان در حال شدت گرفتن بود،کاپیتان فهمید که کشتی در حال غرق شدن است.


    کاپیتان فریاد زد :
    « کسی توی این کشتی می‌دونه چجوری دعا بخونه !؟ »
    یک نفر جلو آمد و گفت : بله کاپیتان من بلدم

    کاپیتان گفت : « خیلی خوبه تو دعا بخون، بقیه هم جلیقه های نجات را می‌پوشند.»


    یک جلیقه کم داریم ...!


    چقدر شبیه داستان مملکت ما بود.....
    به ما میگن دعا بخونید خودشون
    جلیقه دارن.....

  5. کاربر مقابل پست mohsen32 عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (02-02-2019)

  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    مردی سینی بزرگی بر سر داشت که روی آن ظرف های زیادی چیده شده بود. آن ظرف ها مال حاکم شهر بود و مرد، می خواست آنها را به قصر ببرد. در راه مردی بیکار را دید و به او گفت : ‌« ای جوان! این سینی را برای من بیاور تا در عوض پندی به تو بیاموزم. »
    جوان که آن مرد را می شناخت و می دانست که یکی از خدمتکاران حاکم است، به ناچار قبول کرد. سینی را از او گرفت و روی سر خود گذاشت و به راه افتاد. مدتی که گذشت، سینی را بر زمین گذاشت و گفت :‌ « آن پند را بگو تا کمی خستگی در کنم و برویم. »
    مرد گفت : « اگر کسی به تو گفت حمالی ارزان تر از تو سراغ دارد، باور نکن. » جوان از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و سینی را روی سرگذاشت و به راه افتاد، اما این بار طوری با عجله راه رفت که سینی از روی سرش افتاد و تمام ظرف ها شکست.
    خدمتکار حاکم بر سر خود زد و گفت : « چه کردی جوان؟ »
    جوان گفت : « صبر کن! من هم می خواهم پندی به تو بدهم. اگر کسی به تو گفت که از این ظرف ها حتی یک دانه اش سالم مانده است، باور نکن. مگر تو نمی دانستی که حمّال ارزان دست و پا چلفتی است؟ »
    مرد خدمتکار با ناراحتی پیش حاکم بر گشت و جوان به دنبال کار خودش رفت.

  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    مردی تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم


    دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ،توی کف قبر ریختن.از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
    سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدتهاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم
    .میگفت که چون برام تعجب آور بود،سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف،بهش گفتم :کجاش نوشته؟
    طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت،آورد که بفرما.دیدم نوشته" قبر مسلمان،مستحب است یک وجب پهن تر باشد"

  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد،


    همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد.
    مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
    پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
    شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
    به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
    از گنجینه پادشاه دزدی شده.
    در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید او کیست؟
    گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود.
    آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
    او به پادشاه گفت؛
    شیخ همان کسی است که گنجینه تو را دزدیده است.
    شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
    پادشاه از مرد پرسید:
    چطور فهمیدی که او دزد است؟
    مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم".


    امثال و حکم دهخدا

  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    حكايت موش و صاحب خانه




    موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
    همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
    ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
    از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
    گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
    گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
    و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
    و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!

  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Apr 2019
    شماره عضویت
    8006
    نوشته ها
    912
    پسندیده
    273
    مورد پسند : 641 بار در 412 پست
    Linux Chrome 67.0.3396.87
    ❖ داستان کوتاه


    آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد.هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر می‌داشت.
    مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" می‌کردند.
    پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم."
    پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند.پسر کوچکتر پیشنهاد داد:زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم.
    ولی پسر بزرگتر گفت:اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود.بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!"

    * پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. *

  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود،


    سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.


    برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.


    او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.


    در راه برگشت، او از دوستش پرسيد:


    آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
    دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!!


    برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند....

صفحه 6 از 16 نخستنخست ... 45678 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن