صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 45678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 51 به 60 از 76

موضوع: داستانهای کوتاه اما زیبا

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    چنانچه هسته باید نخست در دل خاك بشكافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود. شما نیز باید رنج «شكافتن» را تجربه كنید تا به «شكفتن» در رسید.

    «جبران خلیل جبران»


    آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»

    آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

  2. Top | #52

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    روزی دختر
    كوچكی از مرغزاری می گذشت.

    پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار.
    با احتیاط
    تمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد.
    پر كشید و دور شد .

    پس از مدت
    كوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت:

    به
    سبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دخترك
    پس از كمی تامل پاسخ داد:
    من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دخترك
    چیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود.

    آن گونه كه در
    هیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد با
    تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه به
    كهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد.
    عاجزانه
    از او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید:
    به ما بگو پری به تو چه
    گفت؟

    دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است.

    لبخندی ساده بر
    لب می آورد و می گوید:

    پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كه
    به ظاهر دارند. به هم نیازمندند
    !.

  3. Top | #53

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد

    دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

  4. Top | #54

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    بسرکی بود بازیگوش و جسور .عاشق حیوانات خانگی و کوچک .آرام نمی نشست.مدام در بی یافته ای تازه می گشت نگاه می کرد اما بی تفاوت نبود.سر از با نمی شناخت برای رفتن به خانهء بدر بزرگ که باغی داشت بر از گل و درخت میوه.اما هیجانش برای گلها و درختان میوه نبود.در ذهنش تجسم می کرد بازی با مرغان و کبو تران باغ.بهار گذشت .تابستانی گرم و سوزان آمد او می دانست که آرزویش نزدیک بر آورده شدنست.هر سال تابستان میهمان بدر بزرگ مهربان و خوش مشرب بودند.صبحی بر خواست و خانه را متفاوت دید با هر روز.از مادر سوال کرد او خندید و جوابش را تا حدودی گرفت اما با حرف بدر مطمئن شد.(( زود باش آماده شو و شیطنتت را برای بدر بزرگ نگه دار))بالاخره رسیدند.دیگر همان بسر بازیگوش بود و بدر بزرگ هیچ نمی گفت بس که او را دوست داشت.غروبی آمد با جعبه ای که بر از کرمهای بروانه بود .آنها را از لا به لای بیچک باغ جمع کرده بود.چه زحمتی !دستانش خراش بر داشته بودند.به خانه آمد بدر و مادرش اخمی کردند ولی فقط بدر بزرگ ناراحت شد .گفت اینها مال باغند برای شهر خلق نشده اند. اما گوش نکرد.به خانه بر گشتند.روزی چند تمام کرمها بیله بستند و بروانه آمدند بیرون .او همه را آزاد کرد.شب هنگام خواب صدای گریه ای بیدارش کرد او کوچکترین بروانه بود و می گریست.بسرک جویای حال شد.جواب داد(این چه باغیست که بارانش اشک یتیمانست.نسیمش آه زنان بیوه و داغدارست.مردانش همه شمشیر بدست باغبانش باغبان نیست همچوقصاب است)بروانه این را گفت و بیلهء تنگ و تا ریک خود را به دنیای بزرگ و رنگارنگ نور بسرک ترجیح داد.بسرک آن روز از حرفای بروانه هیچ نفهمیو اکنون بعد سالیان به بیله نگاه می کند فقط اشک می ریزد.ولی ته قلبش خوشحال است که آن بروانه فهمید و به خانهء آرزویش رفت

  5. Top | #55

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    ارتور پیرمرد 67 ساله ای بود که بالغ بر 35 سال سرایدار بزرگترین ناقوس شهر بود. در طول این همه سال هرگز چیزی جز برای خوردن و سیر کردن شکمش از مسئول ناقوس که یک مرد فریبکار و ریا کار بود به او پرداخت نشده بود . یعنی خود ارتور هم چیزی طلب نمیکرد . اما .... کریسمس سال 2008 برای پیرمرد بسیار تلخ بود . همسرش که چهل سال شریک زندگی اش بود در بستر مرگ افتاده و نیازمند یک جراحی پیشرفته بود که حدود 4 هزار یورو هزینه اش میشد اما مسئول ریاکار ناقوس که هر سال بالغ بر 20 هزار یورو از کنار ارتور در می اورد حتی حاضر نشد یک سنت به پیرمردبدهد و ...درست چند ساعت مانده به نیمه شب و تحویل سال . مردم شهر که همگی ارتور را دوست داشتند از ماجرای بیماری بیماری زنش و رذالت مسئول ناقوس باخبر بودند و معلوم نشد اولین نفر چه کسی ان پیشنهاد را داد ؟؟ اما مهم این بود که همه مردم ان پیشنهاد را پذیرفتند ..... سال که با 24 ضربه ناقوس توسط ارتور تحویل شد نوبت به مردم رسید که قصد داشتند هر کدام یک بار طناب را بکشند( سنتی قدیمی در کشور اروپای غربی به این نیت که ارزویشان بر اورده شود ) با این تفاوت که هر کس هنگام به صدا در اوردن ناقوس یک اسکناس 5 یورویی نیز توی جعبه میانداخت و میرفت ...... و در ان شب حدود 3هزار نفر دعا یشان بر اورده شد

  6. Top | #56

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    ارتور پیرمرد 67 ساله ای بود که بالغ بر 35 سال سرایدار بزرگترین ناقوس شهر بود. در طول این همه سال هرگز چیزی جز برای خوردن و سیر کردن شکمش از مسئول ناقوس که یک مرد فریبکار و ریا کار بود به او پرداخت نشده بود . یعنی خود ارتور هم چیزی طلب نمیکرد . اما .... کریسمس سال 2008 برای پیرمرد بسیار تلخ بود . همسرش که چهل سال شریک زندگی اش بود در بستر مرگ افتاده و نیازمند یک جراحی پیشرفته بود که حدود 4 هزار یورو هزینه اش میشد اما مسئول ریاکار ناقوس که هر سال بالغ بر 20 هزار یورو از کنار ارتور در می اورد حتی حاضر نشد یک سنت به پیرمردبدهد و ...درست چند ساعت مانده به نیمه شب و تحویل سال . مردم شهر که همگی ارتور را دوست داشتند از ماجرای بیماری بیماری زنش و رذالت مسئول ناقوس باخبر بودند و معلوم نشد اولین نفر چه کسی ان پیشنهاد را داد ؟؟ اما مهم این بود که همه مردم ان پیشنهاد را پذیرفتند ..... سال که با 24 ضربه ناقوس توسط ارتور تحویل شد نوبت به مردم رسید که قصد داشتند هر کدام یک بار طناب را بکشند( سنتی قدیمی در کشور اروپای غربی به این نیت که ارزویشان بر اورده شود ) با این تفاوت که هر کس هنگام به صدا در اوردن ناقوس یک اسکناس 5 یورویی نیز توی جعبه میانداخت و میرفت ...... و در ان شب حدود 3هزار نفر دعا یشان بر اورده شد

  7. Top | #57

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    پدر روزنامه می خواند، اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را_كه نقشه جهان را نمایش می داد_ جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
    -"بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی؟"
    و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه كامل برگشت.
    پدر با تعجب پرسید: "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
    پسرجواب داد: "جغرافی دیگر چیست؟"
    پدر پرسید: "پس چگونه توانستی این نقشه دنیا را بچینی؟"
    پسر گفت: "اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود.
    وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."

  8. Top | #58

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
    مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
    رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.»
    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت پخش محصولات داشت...

    پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

    نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
    آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


    نتیجه‌های اخلاقی:

    1. اینترنت چاره‌ساز زندگی نیست.

    2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

    3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جای میلیونر...!!

  9. Top | #59

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    کودک نجوا کرد:

    خدايا با من صحبت کن....

    و يک چکاوک در چمنزار آواز خواند.....

    ولی کودک نشنيد.......

    پس کودک فرياد زد:

    خدايا با من صحبت کن ....

    و آذرخش در آسمان غريد.....

    ولی کودک باز متوجه چيزی نشد.......

    سپس کودک فرياد زد:

    خدايا به من يک معجزه نشان بده ....

    و يک زندگی متولد شد.....

    کودک نفهميد.......

    کودک در نا اميدی گريه کرد و گفت:

    خدايا مرا لمس کن ...و بگذار تو را بشناسم ....

    پس نزد وی آمد و لمسش کرد.....

    ولی کودک بالهای پروانه را شکست!!!.....

    و در حاليکه خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد..

  10. Top | #60

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    بعد از این که برای چهارمین بار و به دلایل مختلف از ازدواج با دختر مورد علاقه اش منصرف شد با فرشته اشنا شد و همان لحظه با خودش عهد بست که دیگر این یکی را از دست ندهد ، به همین خاطر به همه فامیل خبر ازدواج قریب الوقوعش را داد و ..... اما باز نشد ..... این بار فرشته همان دلیلی را برای او اورد که خودش برای چهار تای قبلی اورده بود : (( شنیدم قبلا با کسی دوست بودی )) !!!

صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 45678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن