روزی دختر
كوچكی از مرغزاری می گذشت.
پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار.
با احتیاط
تمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد.
پر كشید و دور شد .
پس از مدت
كوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت:
به
سبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دخترك
پس از كمی تامل پاسخ داد:
من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دخترك
چیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود.
آن گونه كه در
هیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد با
تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه به
كهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد.
عاجزانه
از او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید:
به ما بگو پری به تو چه
گفت؟
دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است.
لبخندی ساده بر
لب می آورد و می گوید:
پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كه
به ظاهر دارند. به هم نیازمندند
!.