چشمانت...
نگاهت...
صدایت...
چه عاشقانه اند...
تو واقعا ازآن منی؟؟
وقتی صدایم میزنی...
کاش همیشه نام مرا بر زبان داشته باشی
قطعا دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت
تو زیبا ترین هدیه ی خدایی
چشمانت...
نگاهت...
صدایت...
چه عاشقانه اند...
تو واقعا ازآن منی؟؟
وقتی صدایم میزنی...
کاش همیشه نام مرا بر زبان داشته باشی
قطعا دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت
تو زیبا ترین هدیه ی خدایی
باران من ،روزي باريدي بر تن خسته ي من
قلب من شد عاشق تو!!
هميشه چشم براهت مينشينم، اين شده كار هروز من
كه حتي قبل از آمدنت
در زير باران بي قراري خيس ميشوم
هواي چشمهايم،هواي آمدنت است
از عشق تو ديوانه شدن ،
يك حادثه ي بي تكرار است
تو همان باراني، زيرا مثل باران پاك وزلالي
مثل لحظه ي آمدنش پراز شور و التهابي
قلبم...قلبم...قلبم...
تند تند،تندتند مي تپدبه عشق آمدنت...
چشمهايم،چشمهايم
از شوق آمدنت...
تنها خيره شده به آن سو!!
آن سوي سرزمين ها ،نميدانم كجاست!
دور نيست، لحظه ي آمدنت نزديك است...
ذهن من به لحظه ي در آغوش كشيدنت درگير است
تنهايي ديگر به سراغ من نياكه خيلي دير است،،
ببين حال مرا اي تنهايي،
نگو به من كه بي وفايي،
به خدا تا اورا ديدم دلم لرزيد!!
لرزيددلم ،خيس شد تنم،
باز كردم چشمهايم را ديدم خواب تورا!!
ديدم همان رويا را در خواب،گرفتم دستهايت را
با تمام وجود حس كردم عشقت را
قطره قطره قطره ميريخت بر روي زمين...
قطره قطره ميريخت برگونه هايم
اين قطره هاي باران بود يا اشك هايم ؟؟؟
خدايا جرا اينقدر گرم است دستهايم؟!
خدايا چرا ميلرزد پاهايم؟؟
خدايا چرانميشنود حرفهايم؟؟
نمي توانم باور كنم كه
ديگر وجودم ديگر از آن خودم نيست
باوجود ديگري در گير است...
قلبم ديگر مال خودم نيست...
جاي ديگري اسير است...
اين باران است كه كه ميبارد بر روي من
اين من هستم كه در زيرقطره هايش
در آغوش گرم ايستاده ام...
ديگر صدايم نميلرزدبراي يك فرياد!!
براي اينكه دنيا بشنود،
براي اينكه فلبها بلرزد،
براي اينكه بگويم عاشقتم...
هم عاشق توهم عاشق باراني كه مرا
عاشق تو كرد...
دوستت دارم
خیلی دوست دارم
عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا میبینم
اگر گهگاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است
و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجود
تو هست هم نفسم !
ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، نمی دانی که چقدر
دوستت دارم ، نمیدانی که با تو چه آرزو هایی در دل دارم ...
اگر از عشق تو می نویسم ، به عشق تو است ، و با وجود تو
عشق برای من پاک و مقدس است ......
بعد از تو دیگر طلب عشق را از خدای خویش نخواهم کرد !
تو هامن معنای واقعی یک عشق پاک هستی، تو همان
چشمه محبتی هستی که در قلب من می جوشی و به
قلبم نیروی عشق را می دهی !
با تو مجنون تر از مجنونم ! بی تو باور کن که می میرم !
اگر تو به زیبایی گل ها ، به پاکی و زلالی دریا ، به لطافت
شبنم روی گل ها دوستت دارم ...
ای تو به بلندی کوه ها ، به درخشندگی ستاره ها ، به گرمی
خورشید ، به وسعت دشت عشق دوستت دارم...
ای تو هم نفس من ، طلوع زندگیم، تک ستاره آسمان
تاریک قلبم دوستت دارم...
ای تو که مرا اسیر قلب مهربانت کردی ، مرا در این
دنیای عاشقی دربه در کردی ، باور کن بی تو میمیرم !
مرا تنها نگذار ، تا ابد با من بمان ، نگذار که اشکهایم از این
چشمهای بی گناهم روانه شود ، نگذار دوباره این
قلبی که تو را دیوانه وار دوست دارد بشکند ، نگذار دوباره
مثل یک دیوانه تنها در این دنیای بی محبت در به در شوم
با من بمان ای مظهر زیبایی ها و ای همسفر جاده زندگی ام !
ای که تو مرا در قلب مهربانت اسیر کردی ، به من
محبت و عشق برسان و بدان که من تنها به عشق تو زنده ام
آنگاه که تو پا به این فلب تنهای من گذاشتی ، زندگی ام رنگ
سبز بهار را به خود گرفت و آن شبهای بی ستاره ام با آمدن تو
ستاره باران شد و دروازه سوخته قلبم گلباران شود...
آنگاه که تو با حضورت خوشبختی را در قلبم تضمین کردی
باغ سوخته قلبم تبدیل به فصل بهار دلها شد ...
عزیزم خیلی دوستت دارم ، بیشتر از آنچه که تصور می کنی
دوستت دارم و به انتظارت تا لحظه مرگم نیز خواهم نشست
تا بیایی و مرا با خود به جایی ببری که با هم و در کنار هم
زیبا ترین و عاشقانه ترین زندگی را داشته باشیم...
هر جای دنیا میخواهی
باش…!!!
من…!!
احساسم را…!!!
با همین
دست نوشته ها…!!!
به قلبت
میرسانم…!!!
تمــــــام شعرهایم در وصف نیامدنت است !
اگـــر روزی . .
نـاگـهان . .
ناباورانــــه سر برسـی . .
از شاعر بودن . .
استعفا میدهم . .
نقــــــاش میشوم . .
و تا ابــــد نقش پـــرواز مــیکشم !! تمــــــام شعرهایم در وصف نیامدنت است !
روزی چند بار دوستت دارم
یکبار وقتی که هوا بَرَم می دارد ، قدم می زنیم
وقتی که خوابم می آید ، تو می آیی
یکبار وقتی که باران ناز می کند ، دلِ ناودان می شکند و می بارد
وقتی که شب شروع می شود ، تمام می شود
یک بار دیگر هم دوستت دارم !
باقیِ روز را
هنوز را
یک لحظه
فقط یک لحظه با من باش
که من ، این مرد بی سایه
که من ، این آخرین شبگرد بی تقویم
هنوز تو وحشت این حس غمگینم
که چی میشد منو تو سهم هم باشیم
کنار شوق هم راهی فردا شیم
..سیب سرخ خورشید
ارزانی نگاه گرم تو
پلک بزن
تا برف تنهایی
آب شود...
دستم نمی رسد ...
به بلندای چیدنت ،
باید بسنده کرد ...
به رویای دیدنت .
یوسف ترین عزیز جهان هم ...
که باشی ام ...
در سینه آتشی است ...
به داغ خریدنت .
من جلد بام خانه ی خود مانده ام ،
و تو ...
هفت آسمان کم است ...
برای پریدنت ،
ترسم رها کنم نفسم را و ...
ناگهان !
پیراهنی نباشد و ...
شوق دریدنت !
در دامن دلم ...
چو ترنجی نشسته ای ،
شیرین ترین توهم دستم ...
بریدنت .
رویای کال سیبی و ...
هرچند در خیال ،
یک عمر ،
منتظر به امید رسیدنت .
بالاتر از نگاه منی !
آه ! ماه من !
دستم نمی رسد ...
به بلنداى چیدنت
تو معشوق باش
همینگونه ستبرهمینگونه سپیدهمینگونه که چشمهات تپه دارد و دشتو دستهات که دوردور دست های تمناستهمینگونه که از میان لبهای ترد توحروف اسم من جاریو جهانم مشوش می شودو پیشانی تو عرصه کودکی کردن است وزمین بازی خیالو پیشانی تو قطعا بوی به می دهدیا بوی نم دیوار حیاطتا عطر حیات بپیچد در مشام کلمه هاکلمه های پرندهکلمه هایی که تایپ نمی شوند وبه زبان من نمی نشینندتو معشوق باشهمینگونه که هستیمن با تو نیستم و هستمهمینگونه سرد و بی قرار
مثل ماه بالای آلاچیقکه بر تو می تابد و از تو بر نمی تابد