مردي روستايي که پسرش دامادي شده بود روزي به زنش گفت : انشاءالله بايد بزودي خر رابفروشيم و براي پسرمان زن بگيريم .
پسر که اين جمله را شنيده بود ؛ دهنش آب افتاده وهروقت هوس ازدواج ميکرد ؛ ميگفت «بابا از خــر بگو »«بابا از خر بگو
مردي روستايي که پسرش دامادي شده بود روزي به زنش گفت : انشاءالله بايد بزودي خر رابفروشيم و براي پسرمان زن بگيريم .
پسر که اين جمله را شنيده بود ؛ دهنش آب افتاده وهروقت هوس ازدواج ميکرد ؛ ميگفت «بابا از خــر بگو »«بابا از خر بگو
! unk (06-29-2017)
روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم
! unk (06-29-2017)
از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد. دخترک همیشه به پسر می گفت اگه من بینا بودم می فهمیدی که چقدر تو را دوست دارم، اتفاقا فردی پیدا می شود و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه می کند. بعد از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را ترک می کند، پسرک داستان عاشقانه ما در پاسخ به این حرکت دختر به او می گوید برو اما مراقب چشم هایم باش!!!
با چشمی که خطای دید داره
قضــاوت نکـــن
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود و همیشه من رو "داداشی" صدا می کرد. خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک ، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت :”ممنونم ” .
یک روز از این داستان کوتاه عاشقانه ما گذشت ،نه فقط یک روز یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد ، و من این رو می دونستم ، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن ، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش ، اون دختر حالا داره ازدواج می کنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سال های دور و درازی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون آروم گرفته ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو می کنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو می دونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
با چشمی که خطای دید داره
قضــاوت نکـــن
روزی روزگاری مردی بود که کل شهر از دستش عاصی بودن.
مست میکرد و تو خیابونا مردم آزاری..فحاشی و دعوا...جوری بود که هیچکس سمتش نمیرفت..
نفرین و آهه مردم پشتش بود...جوری که همه آرزو مرگش رو داشتن و میخواستن تو آتیش جهنم بسوزه.
یه شب سرد زمستونی که مثل همیشه این مرد مست .... توی برفا یک سگی رو میبینه داره میلرزه.
سگرو بلند میکنه و میبره به خونهٔ خودش.
خونهٔ مرد هیچی جز یک شومینه و یک تخت نداشت.
سگرو میذاره روی تخت زیر پتو و خودش روی زمین میخوابه.
صبح بلند میشه و میبینه سنگ نیست..با خودش میگه حالش خوب شده رفته.
چند روز بعد مرد میمیره.
مرد میره اون دنیا ..ولی میره بهشت...خودش جا میخوره..یکی از اهالی شهر که مرده بود از خدا میپرسه..
خدایا این مرد جاش اینجا نیست...هیچکس از این مرد دل خوشی نداره...همرو اذیت کرده..نظر بین بندههای کار درست باشه..
خدا با آرامش گفت... من سگی را به سگی بخشیدم
Bi Kalak
* SaMa * (06-15-2017)
Bikhial (06-15-2017)