آمدی رد شدی
تا برگردی
درختهای انار پرتقال دادند
و سایه ها سر جایشان ماندند
حتی پس از ݟروب.
چه کار به کار جهان داشتی؟
دیوانگی من بس نبود؟![]()
چه صبری
دارد این یزدان
که در جان همه پنهان
تماشا می کند مارا
و ما در غفلتیم از آن
چه صبری دارد
این یزدان.....
من از
عصیان لو رفته ی
یک بغض و یک درد
من از
ابری باران خورده ی
گریه ی مرد
من از آبی عشق
من از سرخی درد
من از لیزترین سمت گناه
من از سجده ی پررنگ دعا
من از تلخ ترین
نیش بلا
می آیم
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
که مردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن ايينه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده کز طاق و رواقش خشت مي بارد
فرو مي ريزد از هم
در سکوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي که دارد ياد ؟
کسي ايا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند کسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي خشک سر بر خاک سودن هاي بالش را
کسي باور نخواهد کرد
مي گذرم از ميان رهگذران مات
مي نگرم در نگاه رهگذران کور
اين همه اندوه در وجودم و من لال
اين همه غوغاست در کنارم و من دور
ديگر در قلب من نه عشق نه احساس
ديگر در جان من نه شور نه فرياد
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تيشه فرهاد
هيچ نه انگيزه اي که هيچ پوچم
هيچ نه انديشه اي که سنگ چوبم
همسفر قصه هاي تلخ غريبم
رهگذر کوچه هاي تنگ غروبم
آن همه خورشيدها که در من مي سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ريخت
کاخ اميدي که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ريخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هيچ نبيند نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سياهي
مي کشم اين جان از اميد جدا را
مي گذرم از ميان رهگذران مات
مي شمرم ميله هاي پنجره ها را
مي نگرم در نگاه رهگذران کور
مي شنوم قيل و قال زنجره ها را