دل من دیر زمانی ست که می پندارد«دوستی» نیز گلی ستمثل نیلوفر و ناز،ساقه ترد ظریفی داردبی گمان سنگدل است آن که روا میداردجان این ساقه نازک رادانستهبیازارددر زمینی که ضمیر من و توستاز نخستین دیدارهر سخن، هر رفتار،دانههایی ست که میافشانیمبرگ و باری ست که میرویانیمآب و خورشید و نسیمش «مهر» استگر بدان گونه که بایست به بار آیدزندگی را به دل انگیزترین چهره بیارایدآنچنان با تو در آمیزد این روح لطیفکه تمنای وجودت همه او باشد و بسبینیازت سازد، از همه چیز و همه کسزندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ستتا در آن دوست نباشد همه درها بسته استدر ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوزعطر جان پرور عشقگر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوزدانهها را باید از نو کاشتآب و خورشید و نسیمش را از مایه جانخرج میباید کردرنج میباید برددوست میباید داشتبا نگاهی که در آن شوق برآرد فریادبا سلامی که در آن نور ببارد لبخنددست یکدیگر رابفشاریم به مهرجام دلهامان رامالامال از یاری، غمخواریبسپاریم به همبسراییم به آواز بلند:شادی روح توای دیده به دیدار تو شادباغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوستتازه، عطر افشانگلباران باد