هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد فروغ فرخزاد این چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق چه حاصل دارم می گیریزی زمن و در طلبت بازهم کوشش باطل دارم فروغ فرخزاد عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیده ز ره غبار آلود تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ شهر من گور آرزویم بود فروغ فرخزاد من نمی خواهم سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم من نمی خواهم او بلغزد دور از من روی معبرها يا بيفتد خسته و سنگين زير پای رهگذرها فروغ فرخزاد گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو فروغ فرخزاد عاقبت بند سفر پایم بست می روم ، خنده به لب ، خونین دل می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل فروغ فرخزاد زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟ یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟ فروغ فرخزاد