یک فامیل داریم، هر وقت ما را میبیند، می بوسدمان و بسیار گرم با ما احوالپرسی
می کند. ما هم که دلمان مثل لاستیک پیکان صاف صاف است، احوالپرسی میکنیم.
یک ماه پیش که رفته بودیم خانه، مادرمان پرسید: حاجی فلانی دیگه نمی بوسدت آره؟
خاطراتمان را اندکی بررسی نمودیم در کمال تعجب دیدیم راست میگوید مادرمان!
گفتیم: چطور مگه؟!
- : هیچی، دخترش ازدواج کرد!
تکرار حادثه ازین قرار است که دو سال پیش پسر خاله پدرمان (در واقع عبارت است از برادر همان دختری که در فوق اشاره نمودیم) می آید به پدرمان میگوید که فلانی، دخترم دو تا خواستگار داره ولی میخوام با تو فامیل بشم ..پدرمان میگوید که پسر من دارد درس میخواند (خیر سرش!)، من نمیتوانم بهش بگویم بیا ازدواج کن.
عصری مادرمان صدایمان کرد و گفت میدانی چه شده؟ گفتیم نه. -: "فلانی چند روز پیش آمده بود خواستگاری تو، بابات ردش کرد". اولش گمان نمودیم دارد شوخی میکند ولی وقتی یاد نگاههای خاص پسرخاله افتادیم باورمان شد.
دخترش را نمیشناختیم، ولی خودش مرد خوبی است این پسر خاله. دوستش میداریم. بعدها رفته بودیم خانه شان، مادرمان نشان مان داد که این دختر بود. دادندش به یکی از آن دو خواستگار.
نتیجه گیری اخلاقی:
پدرمان آدم حسابمان نکرده بود!
پ-ن -- آن قدیمها یک فاطمه بود می آمد این طرفها تیغ به ما میزد .کسی فاطی ما را ندیده؟
بعدا نوشت نامربوط:
امروز یک وانت دیدیم پشتش نوشته بود:
به هر کی دل بستم ازم شارژ خواست!