لیلی گلستان مترجم و گالری دار در خانواده گلستان بزرگ شده است.پدر او از برجسته ترین داستان نویسان ایران است.در اینجا خاطرات زیبا لیلی گلستان را مرور میکنیم.پدر لیلی از یک سو برای تربیت فرهنگی فرزندان، لیلی و کاوه، «هاکلبری فین» (مارک تواین) ترجمه می کرد و از سوی دیگر به واسطه حرفه اش سینما، این امکان را داشت.
که با فرزندان خود در دورهمی های دوستانه برای فیلم دیدن، «مهر هفتم» (اینگمار برگمان) ببینند و هرازگاهی هم به صلاحدید پدر و مادر به سالن سینمایی در مرکز شهر می رفتند به قصد تفرج و سرگرمی.
لیلی گلستان که در کودکی، سینما برایش همان سرگرمی بود و جزئی از تفریحات کودکانه، به سن جوانی و کار که می رسد مترجمی را به عنوان شغل بر می گزیند،البته تا این زمان با نعمت حقیقی از مهم ترین و مطرح ترین فیلم برداران تاریخ سینمای ایران ازدواج کرده است؛ اما او با فاصله سینما را دنبال می کند.
به عنوان تماشاگری پی گیر که آخرین تحولات سینما و آثار سینماگران برجسته اروپایی مانند تارکوفسکی و گدار را دنبال می کند و به دلیل حضور فیلم های ابراهیم گلستان در اروپا، دیداری هم با این کارگردانان دارد.
اما لیلی گلستان حرفه و علایق خود را در ادبیات دنبال می کند تا زمان انقلاب اسلامی که او ابتدا به حرفه کتاب فروشی مشغول می شود و بعد یکی از نخستین گالری های نقاشی پس از انقلاب را راه می اندازد و باز هم تماشاگر جدی سینماست.
از سه فرزندش فقط مانی حقیقی، فیلم ساز می شود و لیلی گلستان هم مترجمی است با کارنامه ای غبطه برانگیز و یکی از مهم ترین گالری داران ایرانی و دورادور سینما و فیلم های پسرش را دنبال می کند.
سینما در تمام سال های لیلی گلستان حاضر بود و هست اما او تا فیلم «اژدها وارد می شود»، آخرین فیلم پسرش، در فیلمی حاضر نشد.
شما در یک خانواده سینمایی متولد و بزرگ شدید و با یکی از مهم ترین فیلم برداران سینمای ایران ازدواج کردید اما نکته ای که وجود دارد این است که خودتان هیچ وقت چهره سینمایی نشدید.
بله، درست است درواقع نگذاشتند این اتفاق بیفتد.
منظورتان از اینکه گفتید نگذاشتند تبدیل به چهره سینمایی بشوید، چیست؟
آدم های سینمایی زیادی دور و برم بودند و من از محیط سینما خیلی خوشم می آمد و دوست داشتم مونتاژ کنم. چند سال هم در تلویزیون کار مونتاژ می کردم و خیلی به مونتاژ علاقه داشتم اما هیچ وقت پدرم نگفت که به استودیوی گلستان بروم و مونتاژ یکی از فیلم ها را انجام بدهم.
هیچ وقت درباره این علاقه تان با پدر صحبت نکردید؟
چرا. بارها به او از علاقه مندی به این کار گفتم؛ اما خب وقعی نگذاشت.
امسال نقش کوتاهی را در فیلم پسرتان بازی کرده اید. «اژدها وارد می شود» چه ویژگی هایی داشت که قبول کردید جلوی دوربین بروید؟
در فیلم نقش خودم را بازی کرده ام. این یک فیلم سوررئال است و قصد دارد این سوررئال بودن را به مخاطب به صورت رئال انتقال بدهد.مانی می خواست با آدم ها و موقعیت های رئال یک فیلم سوررئال بسازد و موفق هم شد. بسیار فیلم عجیب و شیرینی از کار درآمده است. بامزه این جاست که خیلی ها قصه را باور کردند.
نقبی بزنیم به گذشته ها. شما در خاطراتتان گفته اید در دوران جوانی با سینماگرهای مختلفی دیدار داشتید. یکی از عکس های مهم شما با آندره تارکوفسکی است. به سینمای این فیلمساز علاقه داشتید؟
پدرم در همان سال جایزه شیر طلا برای مستند «یک آتش» را گرفته بودند؛ به همین دلیل جایزه دیگری هم به او داده بودند که همراه با خانواده به فستیوال فیلم ونیز برود.پدرم کار داشت و نتوانست بیاید و این شد که من و مادرم به ونیز رفتیم. امکاناتی که در اختیار ما گذاشته بودند، خیلی کامل بود و همه فیلم ها را می توانستیم ببینیم.
من هم یک دفترچه داشتم که از همه امضا می گرفتم؛ از جنیفر جونز و برت لنکستر گرفته تا افراد مشهور دیگر. نوبت به فیلم تارکوفسکی رسید؛ بعد از نمایش فیلم خودش را در سالن دیدم.
من آن زمان نمی شناختمش و هنوز معروف نشده بود. اما به عنوان کارگردان فیلم با او عکس گرفتم و در حقیقت سال ها بعد متوجه شدم که با چه آدم مهمی عکس دارم.
فیلم اش را دوست داشتید؟
بله و وقتی از سینما بیرون آمدیم؛ مردم تجمع کرده بودند که از او امضا بگیرند و طبعا من هم امضا و عکس گرفتم.
دفترچه امضاها را دارید؟
بله، اما نمی دانم کجاست. باید بگردم ببینم کجا گذاشته ام. یک بار که داشتم یکی از مجله های فیلم را ورق می زدم، یک عکس دیدم که برایم آشنا بود.و وقتی دقت کردم یادم آمد این همان کارگردانی است که با او عکس دارم، یعنی آندره تارکوفسکی و کلی ذوق کردم. به یاد دارم یک بار بابک احمدی به خانه مان آمده بود؛به او گفتم من با تارکوفسکی عکس دارم. او اول به شوخی گرفت و باورش نشد. عکس را نشانش دادم و خیلی تعجب کرد.
شما با ژان لوک گدار هم دیدار حضوری داشتید؟
من در پاریس درس می خواندم و زمان که پدرم به دیدنم آمده بود؛ گفت بیا ناهار را با هم بخوریم و من هم به یک قرار کاری می رستم. به رستورانی در شانزلیزه رفتیم که حین رفتن، پدرم گفت قرار است دو کارگردان معروف را ببینی؛«ژان لوک گدار» و «فرانسوا تروفو». آن زمان گدار را می شناختم و خیلی هیجان زده بودم که می خواهم او را ببینم. وقتی به رستوران رفتیم آن ها را دیدیم؛
در آن زمان آرزو داشتم در فیلم های چنین کارگردان هایی بازی کنم. حیف که آن روز هیچ کدامشان من را کشف نکردند!!!!
یادتان می آید صحبت های پدرتان با گدار درباره چه موضوعی بود؟
آن زمان پدرم به واسطه جایزه هایی که گرفته بود، معروف شده بود و در پاریس نگاتیوهای فیلم هایش را چاپ می کرد، یا در سینما تک آنجا فیلم هایش را نشان می دادند. این که در مورد چه موضوعی صحبت می کردند، نمی دانم اما حتما در مورد فیلم و سینما صحبت می کردند.
کدام یک از فیلم های گدار را دوست داشتید؟
فیلم «گذران زندگی» بسیار برایم جذاب بود و چندین بار آن را تماشا کردم. دائم روزنامه ها را دنبال می کردم که هر زمانی فیلمی از گدار بیاید بروم ببینم. به سادگی، رهایی و مستند بودن آثارش را دوست داشتم.
شما از رومن گاری چند اثر ترجمه کرده اید، فیلم هایش را هم دیده اید؟
نه، فیلم هایش را ندیده ام. اولین کتابی که از او ترجمه کرم، «زندگی در پیش رو» بود که پیش از توقیف شدن مدام تجدید چاپ می شد.
آثار رومن گاری چه ویژگی ای داشت که به ترجمه آن ها پرداختید؟
کتاب «زندگی در پیش رو» زمانی که برای گذراندن تعطیلات به پاریس رفته بودم جایزه گرفت. همه روزنامه ها نوشتند که امیل آژار جایزه گرفت. گاری با اسم مستعار این کتاب را نوشت و بعد واقعیت را برملا کرد. من هم این کتاب را خریدم و خواندم.
کتاب به زبان فرانسوی بود؟
بله، آثارش به زبان فرانسوی است. سال های بعد فیلمی از این کتاب ساختند با بازی سیمون سینیوره که جایزه اسکار فیلم خارجی را گرفت، بسیار فیلم خوبی بود و از دیدن اش لذت بردم.
فیلم هایش هیچ وقت به ایران ورود پیدا نکردند.
تا آن جا که من می دانم نه، فیلم هایش به ایران نمی آمدند.
می دانید اکثر فیلم هایش شکست خورده اند.
نه. اصلا نمی دانستم که فیلم هم ساخت است که شکست بخورد.
چطور با سینما آشنا شدید و نخستین بار چه زمانی به سینما رفتید؟
اولین بار که به سینما رفتم را به یاد ندارم اما چیزی که یادم هست این است که در خانواده ما بچه های هم سن و سال من زیاد بودند و معمولا با دایه ما را به سینمای می فرستادند.آن زمان 6 ساله بودم. سینمایی هم که رفتیم فکر می کنم در خیابان استانبول سابق و جمهوری فعلی بود.
اسم فیلم را به یاد ندارم؛ اما همراه با هم سن و سال های خودم به سینما می رفتیم و فیلم موزیکال تماشا می کردیم.اسم خیابان را به این دلیل به یاد دارم که بعد از تمام شدن فیلم، بیرون می آمدیم و به شیرینی فروشی می رفتیم و نان خامه ای می خوردیم.
بعد که به این خانه آمدیم؛ این جا پر از مزرعه گندم بود، یعنی خیابان نبود و ما در رفت و آمد مشکل داشتیم. در آن زمان پدرم هنوز استودیوی فیلم گلستان را راه اندازی نکرده بود،
به همین دلیل یک پرده سینما به خانه آورد و زمانی که دوستان و اقوام جمع می شدند، شب ها فیلم نشان می داد. به یاد دارم فیلم «مهر هفتم» را خریده بود تا پخش کند و به صورت چند حلقه بودند و این فیلم ها را در آپارات می گذاشت و در حیاط خانه به ما فیلم نشان می داد.
فیلم «مهر هفتم» را پدرم بارها برای مان می گذاشت و می دیدیم. فیلم «بادکنک قرمز» را هم داشت که یک فیلم داستانی کوتاه بود و آن زمان جایزه های زیادی گرفته بود.آن را هم هر شب می دیدیم. علاوه براین دو فیلم، فیلم های کوتاه خودش را هم نشان می داد. دسته جمعی توی حیاط می نشستیم و فیلم تماشا می کردیم.
خانواده حسابی یک خانواده عکس و سینما بود؛ برادرم عکاس شد و بعد من با نعمت حقیقی فیلمبردار ازدواج کردم و به این شکل ادامه دادیم. تا مانی هم شد کارگردان و بازیگر. حیطه سینما بسیار جذاب و شیرین است.
مهر هفتم را به چه زبانی دیدید؟
زبان سوئدی.
چیزی هم متوجه می شدید؟
تا حدودی بله.
خودتان قصد نداشتید کارگردان شوید؟
نه، اما تدوین را به شدت دوست داشتم. به یاد دارم آقای قطبی رئیس سازمان تلویزیون یک بار به اتاقم آمدند و من مشغول تدوین بودم؛ ایشان گفتند اصلا بیا فقط این کار را انجام بده، معلوم است. مونتاژ کردن را خیلی دوست داری. او فهمید و بابای عزیز نفهمید!!
هیچ وقت کاری برای کسی تدوین نکردید؟
نه، فقط برنامه های بچه ها را که در تلویزیون نمایش می دادند، تدوین می کردم. زمانی که رئیس برنامه کودکان در تلویزیون بودم؛ فیلم بردارانی که از بچه ها فیلم می گرفتند، برای تدوین آنها را پیش من می آوردند.
تدوین را از چه کسی یاد گرفتید؟
در کنار کسی که این کار را انجام می داد، می نشستم و از این طریق تجربی این کار را یاد گرفتم. به دلیل اینکه تدوین را دوست داشتم سریع یاد گرفتم و برایم کار دشواری نبود. آن وقت ها با موویولا کار می کردیم.
یعنی کسی که از او یاد گرفتید، آدم معروفی نبود؟
چرا بعدها معروف شد، برای مثال عباس گنجوی، نعمت حقیقی، ناصر تقوایی و علی حاتمی که همگی معروف شدند. ما همه با هم دوست بودیم و با هم همکاری می کردیم. این افراد همگی معروف شدند و فکر می کنم آن دوره، دوره عجیبی بود.
آقای تقوایی، علی حاتمی و همسرم همگی معروف شدند، درست مثل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که تعدادی از آن جا آمدند و بعدها معروف شدند.
غیر از فیلم های پدرتان، اولین فیلم هایی که از سینمای ایران دیدی را به یاد دارید؟
از سینمای ایران فیلمی که دیدم و به خوبی به یاددارم، بعد از فیلم «خشت و آیینه» و «اسرا گنج دره جنی»، «قیصر» بود.
در کدام سینما دیدید؟
فکر می کنم اوایل ازدواج ام با نعمت حقیقی بود که این فیلم را دیدم. نعمت گفت دوستی دارم که کارگردان است و فیلمی ساخته که امشب ما را دعوت کرده فیلم را به صورت اکران خصوصی ببینیم.رفتیم فیلم را در سینمای کوچکی دیدیم در اتاق نمایش فیلم سینما مولن روژ. آن جا با مسعود کیمیایی آشنا شدیم.
فیلم که تمام شد زبان همه مان انگار بند آمده بود و بسیار تحت تاثیر فیلم بودیم.من به نعمت گفتم کاش می شد پدرم هم فیلم را قبل از اکران می دید. به این ترتیب نعمت به پدرم گفت و قبل از اکران، پدرم هم فیلم را دید.
پدرتان فیلم را خیلی دوست داشتند.
بله، برای فیلم نقد هم نوشتند و از فیلم تعریف و تمجید کردند؛ نقد پدرم بر فروش فیلم تاثیر زیادی داشت. فیلم های «قیصر» و «حسن کچل» فیلم هایی بودند که من آنها را خیلی دوست داشتم و بر من هم تاثیر گذاشتند.به مرور زمان فیلم های سینمای ایران را هم دنبال می کردم. نعمت حقیقی فیلم های «داش آکل» و «چشمه» را فیلم برداری کرد و با مسعود کیمیایی همکاری کرد که من همه را به یاد دارم.
سر صحنه تمام این فیلم ها حضور داشتید؟
نه، سرصحنه تعداد کمی از این فیلم ها می رفتم. برای مثال در فیلم «تنگسیر» نعمت گفت اگر می توانی حتما بیا سر صحنه؛ به دلیل اینکه در بوشهر بود و فضای زیبایی داشت که من هم رفتم.سر صحنه فیلم «اسرار گنج دره جنی» هم که مانی در آن بازی کرده، گاهی می رفتم که تنها نباشند. اما در فیلم های دیگر حضور نداشتم.
به یاد دارید چه صحنه هایی فیلمبرداری می کردند؟
نه به یاد ندارم. اما سر صحنه فیلم «اژدها وارد می شود» مانی، مدتی رفتم بوشهر و آن جا متوجه شدم که فیلمسازی کار بسیار دشواری است.به یاد دارم فیلم هایی که نعمت حقیقی فیلم برداری می کرد به کارگردانان پیشنهادات زیادی می داد و گروه با هم تعامل خوبی داشتند و از پیشنهادات یکدیگر استقبال می کردند.برای مثال زمانی که مسعود کیمیایی به خانه مان می آمد، کلی با هم صحبت می کردند و اکثر پیشنهاداتی را که نعمت می داد کیمیایی می پذیرفت.
با توجه به این که با چهره های سینمایی تعامل داشتید و فیلم های شان را تماشا می کردید، هیچ وقت فیلم ها را نقد نکردید؟
نه. بیشتر با خودشان در میان می گذاشتم. اما هرگز نقد فیلم ننوشتم.
آقای کیمیایی عشق عجیبی به آقای حقیقی دارند.
به دلیل اینکه ما دوران جوانی خیلی خوب با هم داشتیم. یک دوره نعمت و مسعود و اسفندیار سه تفنگدار سینمای ایران بودند. با هم دوستی داشتند و همیشه با هم بودند.
بله. در خاطرات و مصاحبه های آقای کیمیایی همیشه به این رفاقت زیاد اشاره شده است. بگذریم از شکل گیری استودیو گلستان صحبت کنید.
زمان شکل گیری استودیو من ایران نبودم و در پاریس درس می خواندم. پدرم خبر دادند که در حال راه اندازی یک استودیو است و زمانی که آمدم، استودیو را دیدم.گاهی اوقات فیلم هایش که کامل می شد می گفت، برویم استودیو و فیلم ها را ببینیم. به یاددارم زمانی که پدرم قصد داشت فیلم «اسرار گنج دره جنی» را بسازد،
به نعمت گفته بود فیلم برداری اش را انجام دهد. او نمی دانست که چه جوابی بدهد و من گفتم حتما نپذیر، به دلیل اینکه به مشکل برمی خورید. نعمت آدم حساسی بود و پدرم هم که معرف حضور همگان هست! چه کاری بود میانه شان شکراب شود.
در حال حاضر فیلم های سینما را دنبال می کنید؟
بله، به تازگی فیلم «محمد رسول الله» را دیدم.
فیلم را دوست داشتید؟
بله. مشخص بود که مدیریت درستی شده است و به نظرم فیلم بیشتر از این که یک فیلم مذهبی باشد؛ یک فیلم سیاسی بود. فیلمی را که خیلی زیاد دوست داشتم «خواب تلخ» بود.
از فیلم هایی که بعد از انقلاب ساخته شده است، فیلم کدام کارگردان را دوست دارید؟ اصلا سلیقه سینمایی خاصی دارید؟
بیشتر فیلم هایی که به معضلات اجتماعی می پردازند و مضمون اجتماعی دارند را می پسندم. برای مثال فیلم های رخشان بنی اعتماد را دوست دارم و فیلم «گیلانه»اش را خیلی زیاد دوست دارم.
فیلم «پذیرایی ساده» را دوست دارید؟
«پذیرایی ساده» را که دیدم با خودم گفتم خب، مانی دیگر کارگردان شد و خیالم راحت شد. از فیلم های مانی «آبادان» را خیلی دوست دارم و همین طور فیلم «کارگران مشغول کارند». اما فکر می کنم «اژدها وارد می شود» از همه فیلم هایش بهتر است.
قصه خوب و جذابی دارد؛ پر از ماجرا و تخیل. دکور فوق العاده ای دارد و فیلم برداری بسیار زیبایی توسط هومن بهمنش انجام شده. ضمن اینکه لوکیشن بکر و جذابی هم دارد. من این فیلم را بسیار دوست دارم و مطمئن هستم که مردم هم دوست خواهند داشت.
شما خودتان به مسائل اجتماعی علاقه دارید و جزو زنان فعال جامعه ما هستید؛ چقدر تصویر زن هایی مثل خودتان را در سینما می بینید؟
کم. من زن هایی مثل خودم را در سینما ندیده ام. شاید در یکی، دو تا از فیلم های تهمینه میلانی یا در فیلم های رخشان بین اعتماد. برای مثال خانم گلاب آدینه در فیلم «زیر پوست شهر»…
منظورم زن مردنی است که کار می کند و فعال است.
طبیعتا خیلی کم می بینیم.
فکر می کنید دلیل اش چیست؟
شاید شناخت نداشتن کارگردان ها نسبت به این زن هاست؛ فکر می کنم این زن ها را نمی شناسند یا اصلا ندیده اند. با این جور زن ها آشنا نیستند.
شاید تنها زن مدرنی که در فیلم های ایرانی دیده ایم؛ بیتا فرهی در فیلم «هامون» است.
او را هم نمی توانیم بگوییم زن مردن. شاید زنی که یک تصمیم ناگهانی می گیرد مثل هنگام قاضیانی در فیلم «به همین سادگی» زن مدرنی نیست اما به طور ناگهانی تغییر عجیبی می کند و این تصمیمش زندگی اش را متحول می کند.
فکر نمی کنید یکی از دلایل این اتفاق به این موضوع برگردد که سینمای ما در بخش خصوصی هیچ وقت این ریسک را نمی کند که یک فیلمی با مضمون زنانه ساخته شود و بعد برای اکران دچار مشکل شود و از طرف دیگر سینمای دولتی هم تمایلی برای تصویر کردن چنین زنی ندارد.
نمی دانم دقیقا مشکل کجاست؟ باید بررسی کنیم و متوجه شویم چرا چنین زن هایی را نشان نمی دهند. همان طور که گفتم معتقدم با چنین زن هایی آشنا نیستند. شناخت ندارند. برای همین است که زن ها یا در حال چای آوردن اند یا کار خانه و غرزدن یا گریه کردن.
حتی اگر قرار است تصویر زن مدرن را ببینیم، مثل فیلم «جدایی نادر از سیمین» زن مدرن لیلا حاتمی است و زن سنتی ساره بیات است که در پایان ساره بیات به دلیل اینکه به اعتقاداتش پایبند است، تصویر بهتری در فیلم دارد. یا در فیلم «بانو» ساخته داریوش مهرجویی، وضعیت واقعی زنی را که مدرن فکر می کند و می خواهند مفید باشد و جامعه درکش نمی کند و می خواهد مفید باشد و جامعه درکش نمی کند می بینیم؛ به همه کمک می کند و در آخر با او برخورد شایسته ای نمی شود.
در فیلم «بانو» می شود که همه به او بد نکنند و کارش را انجام دهد و موفق شود. یعنی می شود بدی نبیند یا اگر می بیند از کنار آن عبور کند و به زندگی اش ادامه بدهد.
یعنی اگر تصویر زن را داریم، تصویر زن هایی را داریم که در طبقه پایین جامعه هستند و مشکلات زیادی دارند.
فکر می کنم طبقه پایین یا متوسط جامعه، زن هایی دارند که به کارشان ادامه می دهند، این زن ها بیشتر در طبقه بالای جامعه دیده می شوند.زن هایی که در طبقه بالای جامعه هستند بیشتر به دلیل مادیات تسلیم اند و توسری خور. اما فکر می کنم زن های طبقه پایین جامعه راسخ تر، کاری تر و باعرضه ترند.
منظورم زن مدرن، مثل شماست.
بالاخره من هم در کسوت یک زن مدرن و روی پای خود، کلی کمبود و ضعف دارم؛ اما می توانم یا سعی می کنم که بتوانم بر آن ها غلبه کنم. گاهی موفق می شوم و گاهی نه.
یک مقاله ای در مورد تاثیر زن ها بر مردان هنرمند موفق نوشته بودید. در این باره توضیح دهید. خودتان روی چه کسی تاثیر گذاشتید؟
همسرم از من تاثیر گرفت، خودش بسیار باسواد و هنرشناس بود اما در مورد کارهایی که می خواست انجام دهد با هم صحبت می کردیم و به حرف های من گوش می کرد و پیشنهادهایم را انجام می داد. ضمن اینکه او هم بر من تاثیر گذاشت، ترجمه هایم را می خواند و ویرایش خوبی می کرد.
فکر می کنید کدام زن روی پدرتان تاثیر گذاشت؟ با توجه به اینکه می گویید همیشه زن ها روی مردها تاثیر می گذارند.
به دور از هر تعصبی مادرم. مادر و پدرم با هم زندگی شان را ساختند و پدرم با هر زنی غیر از مادرم ازدواج می کرد موفق نمی شد. به دلیل اینکه مادرم فوق العاده تسلیم و همراه بود.من همیشه از صبوری و تسلیم بودن مادرم عصبانی می شدم. اما بعدها فکر می کردم اگر مادرم آن کارها را نمی کرد پدرم موفق نمی شد.مادرم همه چیز را برای پدرم فراهم می کرد و ما هم همیشه باید سکوت می کردیم تا پدرم برای کارهایش تمرکز داشته باشد.
فروغ روی پدرتان تاثیر نداشت؟
نه، آن زمان فروغ جوان تر از این بود و نمی توانست روی پدرم تاثیر بگذارد. اما پدرم روی او تاثیر فراوانی گذاشت.
شما از اقتدار پدرتان می گویید و اینکه شما همیشه باید در مقابل اش مطیع می شدید اما هیچ وقت از عشق پدرتان نسبت به خودتان و برادرتان نمی گویید.
پدرم در این موارد خسیس بود، ارتباطش با من به دلیل اینکه دختر و فرزند اول بودم، بیشتر و بهتر بود.
وساطت نمی کردید؟
نه، هیچ وقت نتوانستم با او حرف درست و حسابی بزنم. از زیرش به لطائف الحیل در می رفت. پدرم انسان سختی است، اما در حیطه ادبیات و سینما آدم بزرگی است.
زمانی که ترجمه می کردید، ترجمه ها را به پدرتان نشان می دادید؟
زمانی که اولین ترجمه ام را انجام دادم، پدرم لندن بود و زمانی که «زندگی، جنگ و دیگر هیچ را ترجمه کردم و چاپ شد، پدرم به ایران آمده بود و اصلا نمی دانست من ترجمه کرده ام.کتاب را که دید تعجب کرد. روز بعد با من تماس گرفت و گفت من کتاب را خواندم، این فارسی خوب را از کجا آورده ای؟ تعریفش از من همیشه با تعجب همراه بود!!
ترجمه ها را قبل از انتشار به پدرتان نشان نمی دادید؟
نه، زمانی که چاپ می شد به پدرم نشان می دادم. درواقع پدرم کارهای مان را دنبال نمی کرد.
کار سختی است که در یک خانواده مشهور به دنیا آمده باشی، اما فردیت خودت را هم به صورت مستقل داشته باشی. فکر می کنی آن سخت گیری ها به این موضوع کمک کرده است.
حتما کمک کرده است. به یاد دارم زمانی که از همسرم جدا شدم با توجه به اینکه پولی نداشتم، پدرم خانه ای برای من و بچه هایم ساخت و من خودم کار کردم و برای خانه وسایل خریدم. یعنی پدرم فقط خانه را به من تحویل داد و من وسیله ها را آرام آرام خریدم.
بعد از اینکه از همسرتان جدا شدید، کتاب فروشی راه اندازی کردید؟
نه من در سال 53 جدا شدم و کتاب فروشی سال 60 بود. و من شرایط بدی داشتم. روزی در گاراژ منتظر اتوبوس مدرسه بچه ها بودم که دیدم گاراژ فضای مناسبی برای کتاب فروشی دارد؛آن زمان هم کتاب خوب فروش می رفت. پرس و جو کردم، گفتند باید برای این کار باید از شهرداری اجازه بگیرم. به شهرداری رفتم و صحبت کردم و گفتم می خواهم کتاب فروشی راه اندازی کنم؛
به محض اینکه گفتم کتاب فروشی آن آقایی که مسئول بود از جایش بلند شد و ایستاد و گفت شما با کتاب آشنا هستید؟ گفتم کمی.اسمم را پرسید و وقتی گفتم در کمال ناباوری من را شناخت؛ برایم عجیب بود که کارمند شهرداری کتاب بخواند.
بعد از اینکه من را شناخت گفت 10 روز است که به ما گفته اند اجازه تجاری در منطقه دروس ندهیم،اما من به شما به تاریخ11 روز پیش اجازه می دهم. واقعا دم اش گرم. از سال 60 تا 66کتبا فروشی داشتم که بسیار آن دوره را دوست داشتم.
خودتان در کتاب فروشی بودید؟
بله، خودم بودم از فرخ امیرفریار هم، کمک گرفتم و او هم به کتاب فروشی می آمد. در آن زمان با محلی ها و نویسنده های مهم آشنا شدم. به یاد دارم در آن زمان شاملو، محمود دولت آبادی و احمد محمود به کتاب فروشی ام می آمدند و کتاب فروشی ام پررونق شده بود.
روزی آقای بخشی که مدیر انتشارات آگاه بودند، با من تماس گرفتند و گفتند شنیدم خیلی اوضاع خوبی داری. بعد از آن یک روز به کتاب فروشی آمدند و همان روز هم یک آقایی آمده بودند که تعداد زیادی کتاب خرید؛
این موضوع باعث تعجب آقای بخشی شد و گفت نزدیک دانشگاه اصلا این طور نیست. کتاب فروشی ام شبیه به کتاب فروشی های خیابان انقلاب نبود، به دلیل اینکه زمین را با موکت پوشانده بودم و روی میز شیرینی و در گلدان گل بود.
یک میز بود که دورش می نشستند کتاب می خواندند و می رفتند؛ فضای متفاوتی داشت و این موضوع باعث شده بود از مناطق دور و نزدیک مشتری داشته باشم.به دلیل کتاب فروشی، بسیاری از آدم ها را شناختم و درواقع آدم شناس شدم. بعد از اینکه مسئله ممیزی کتاب شدت گرفت، دیدم فروش کتاب مثل سابق نیست و فکر کردم که کار دیگری انجام دهم.
تصمیم گرفتم گالری راه اندازی کنم و دیدم بعد از کتاب، نقاشی بلدم. در پاریس هم درسش را خوانده بودم و نقاش ها را هم می شناختم. با مجموعه سهراب سپهری شروع کردیم که یک آغاز محکم داشته باشیم. از عکس های کسراییان هم نمایشگاه گذاشتم که در آن زمان کتاب هایش چاپ می شد و معروف شده بود.
برای کسراییان نیاز به مجوز نداشتید؟
من گالری را راه اندازی کردم بدون اینکه بدانم باید از وزارت ارشاد اجازه بگیرم و فکر می کردم اجازه شهرداری کفایت می کند. زمانی که می خواستم کارهای کسراییان را در گالری بگذارم،
از وزارت ارشاد تماس گرفتند و گفتند با اجازه چه کسی گالری را راه اندازی کرده اید؟ گفتم شهرداری. و آن ها گفتند باید از ما اجازه بگیرید. دو هفته کار کسراییان عقب افتاد اما برگزار شد.
زمانی که رفتم وزارت ارشاد یک آقایی آنجا بودند که من را چندین روز به اتاق شان راه ندادند؛ زمانی که وارد اتاق شدم از من پرسیدند که برای چه کاری آمدم و اصلا چه کسی هستم، من هم خودم را معرفی کردم و گفتم که برای گالری آمده ام. اما در جواب با لحن بدی گفتند برو مردت را بفرست.
آن لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک به چشمانم آمد. و وقتی او مرا به آن صورت ضعیف و درمانده دید، برگه را مهر زد و مجوز را داد. با گریه صاحب گالری شدم. این جا فهمیدم که گاهی در نقش زن ضعیف و بیچاره ظاهر شدن فایده دارد!!