شهادت امام علی



بُغض آسمان

آسمان، بغض کرده بود و ستاره ها از نگاه به صورت چروکیده اش شرم داشتند. هیچ صدایی نمی امد و تاریخ محکم گوشهای خود را می فشرد تا

صدای آخرین نجوای او را نشنود. آهنگ رفتن به سوی مسجد کرد. برخاست و کمربندش را محکم تر بست. اولین گام را که برداشت، زمین و

زمان به التماس افتاد. گویا ذرات هستی را آرزویی جز ماندن او نبود. اول از همه چفت در بود که دست نیاز و التماس به سویش دراز کرد و

کمربندش را گرفت. مرد، لحظه ای ایستاد و با خود و او گفت: کمرت را برای مرگ محکم تر ببند.

... گره شال را محکم تر گره زد و بر آستانه در ایستاد. مرغان ناخفته، شب که صدا در گلویشان شکسته بود به سویش دویدند، همهمه ای حیاط خانه را برداشت؛ همهمه ای که سوگی بزرگ در پی داشت.






مرغان به سویش دویدند و پایین ترین گوشه لباسهایش را به منقار خود گرفتند. لابه ها و التماسها، همهمه ها و زمزمه های مرد در هم تنیده شد و


آوایی جان فرسا را نواخت که دل صبورترین سنگهای هستی را لرزاند. آوایی که هنوز به گوش تاریخ نرسیده بود... و این ها همه موسیقی سوگی بود که پیش از واقعه نواخته می شد.

... مرد از خانه بیرون شده و با گامهایی استوار به سوی مسجد به راه افتاد. طنین گامهای مطمئن اش همه نفسها را در سینه حبس کرد. اول از


همه نفس دورترین ستاره ها را که از شبِ او و بیداریهایش خاطره داشتند. موسیقی سوگ زیر ضرباهنگ گامهایش حماسی تر شد و قلب تاریخ را


بیشتر به تپش انداخت. سینه فراخ زمین جمع شده بود و دوشیزه شیون ناله های خود را با موسیقی سوگ و ضرباهنگ محکم آن هماهنگ تر نمود.

ناله هایش سوزناک تر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را می فشردند تا صدای شیون شان ارکان عرش را نلرزاند و پایه های آن را فرو نریزد.

بغض، راه بر گریه شان بسته بود و سکوت شان بلندترین فریاد شده بود و بیم آن می رفت که نعره همه آزاد شود و زمین و زمان را به هم بدوزد.

همگی آرزوی نیستی داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود که می دید و مرد، که هیچ نمی گفت.


مسیر مسجد به انتها رسید و جمله ای همه بغضها را ترکاند؛ بغض گلوهایی را که هرگز با گریه آشنا نبود: «فزت و رب الکعبه»

ترس وجود یتیمان شهر را فرا گرفت؛ چروک صورت مادران آنان بیشتر نمایان شد و گیسوانشان سپیدتر و سپیدتر و سپیدتر...

شهر در قیرگون شب بیشتر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسید. اما همچنان چشم و گوشهایی سنگین در خواب بودند، مرد با حالتی دگرگون راه


برگشت را در پیش گرفت، زمین زیر پایش نرم شده بود و کوچه گامهای کشیده و لرزان را بر سینه خود حس می کرد؛ گامهایی که با هر فرود

مایه ای گرم و سرخ را به کام خشک خاک می نشاند. ضرباهنگ سوگ تغییر کرده بود؛ کشیده و موزون؛ شکسته و غمگون؛ آرام و آرام آن گونه


که ستاره ها سیر او را دیدند و نسیم بر محاسن خاکستری اش وزید.



...به درِ خانه که رسید چراغ گامهایش خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد. در به رویش باز شد و دوشیزه سوگ نوایی دیگر در پرده کرد.

دختران و پسران به استقبالش دویدند و مرغان با دیدن او خاطر پرواز را برای همیشه از یاد ستردند. دستهایش را بر آستانه در قرار داد و آرام به


داخل چمید. وارد حجره شد و بر بستر غنود که دیگر از آن برنخاست. مرد به خوابی آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز خواب


خوش ندید. صدای زمزمه های نیایش گون و راز آلود و نیازوش او کابوسی شد در چشمهای خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهری که بوف شوم


نیرنگ تا همیشه بر دیوار خرابه هایش نشست آن گاه که مرغ حق از خیال شهر پر کشید؛ شهری که پس از آن طعنه ها بازدمی خاکستری شد بر


دهانها و فضای شهر را تیره و تار کرد و مردم شهر را یکسره سیاه. مرغ حق از خیال سیاه شهر پر کشید و تا بام بهشت و تا پیشواز مادر یاسها بال گشود.








متن ادبی شهادت امام علی



دلشوره بزرگ
آفتاب، خوب می داند که فردایش زخمی ترین فرداها خواهد شد. خوب می داند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخکامی. خوب می داند که


آغازش را به خون نوشته اند. ستاره ها، یکی یکی خاموش می شوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه ها دلتنگ تر از پیش اند. بوی


غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان ها از اندوه فردا زانو زده اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدی ست امشب

که ستاره سو ندارد...»

ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی دهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق می دهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است.

بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرن ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است.

صدای اذان بلند می شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی می شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی خیزد از خواب؛ وقتی که می گویی «فزت و رب الکعبه».

از جنس دریا
دو شب است که ماه، بغض هایش را فرو می خورد.

سنگ فرش های کوچه های تنگ کوفه، احساس نفس تنگی می کنند.

شب از ستاره های دردناکش آویزان است، بوی خون، کوفه را دچار خفقان کرده، فریاد سکوت، خواب را بر شهر حرام کرده است؛ شهری که سال هاست به بوی غربت دچار است، شهر نفرین شده ای که سال هاست دلتنگی هایش را گریه نکرده، شهری که آرزوهایش بوی نفرین می دهد؛ بوی خون می دهد و بوی دلتنگی و غربت. دو شب است که نخلستان های کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛ چاهی که هر شب، مظلومیت مردی خداگونه را با پرنده هایی که بر دهانه اش حلقه می زدند، گریه می کرد؛ بزرگ مردی که نفس هایش بوی خدا می داد.

همیشه تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که وسعت بودنش را تحمل نمی کرد، می آزردش. مهربانی که هوای دورنگی و شرجی شهر، گلوگیر می شدش. آفتابی بود از جنس دریاها. دلتنگی هایش بوی اشک های خدا را می داد و بغض هایش بوی رفتن. عدالتی که بر شانه های پیامبر صلی الله علیه و آله به عمر چند هزار ساله خدایان سنگی پایان داد. مسیحادمی که آسمان، آرزوی قدم هایش را داشت. بغض تلنباری که شانه هیچ دیواری تحمل گریه هایش را نداشت.

دو شب است که تمام دیوارها زار می زنندش.

دو شب است که مسجد سر بر زانو زده، غصه ندیدن مردی را که هنوز دل خون غدیر، تشنه دست های اوست که تا آخرین لحظه، دنبال دست هایی بود که برای سکه های بیت المال به سویش دراز نشده باشد. دو شب است که محراب خون گریه می کند تنهایی اش را در آفتاب پیشانی مردی که دیگر پیشانی اش را هیچ سجده ای بوسه نخواهد داد.