دلبرا...
در هوس دیدن رویت دل من تاب نداردنگهم خواب نداردقلمم..گوشه ی دفتر غزل ناب نداردهمه گویند به انگشت اشارهمگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد...؟در گذرگاه زمانخیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود میگذردعشقها میمیرندرنگ ها رنگ دگر می گیرندو فقط...خاطره هاستکه چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می ماند...!!!