زن*ها لاغر و تکیده*اند. استخوان*های صورتشان بیرون زده، گوشت به استخوان ندارند.
کد خبر: ۴۹۸۰۷۰تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۹ - 07 May 2015
شرق در گزارشی نوشت:
نوزاد یک*ساله صورتش سوخته، ترک*های عمیق برداشته. چشم*های روشنش توی آن صورت چرک و سوخته بیشتر به چشم می*آیند. مادرش می*گوید: پسرم این*طور سیاه نبود که سفید بود؛ تو این بر آفتاب این*طور شده. سه باری صورتش را چرب کردم. تا حالا فکر می*کردم دختر است. بلوز و شلوار خاک*گرفته*ای به تن دارد با روسری*ای که دور گردنش چند پیچ خورده. قوطی تورفته نوشیدنی رانی را از زمین برمی*دارد و به دهان می*برد و گاز می*زند. زمین هنوز از باران روز گذشته نم دارد. گل شده.
از اتوبان می*گذریم و وارد فضای محصور شمشاد*ها در میان سه اتوبان می*شویم. میانه فضای محصور، با بوته*های گل*های محمدی و رز پوشانده شده است. درختچه*ای کوتاه که تکه*ای گونی به*خاطر باران دیشب سایبانش کرده*اند، حکایت از رسیدن دارد؛ فضایی چهارمتری که سه خانواده بیرجندی با پنج بچه خردسال قدونیم*قدشان در آن زندگی می*کنند؛ زندگی که نه، کارتن*خوابی؛ در نزدیکی پاتوق معتادان و کارتن*خواب*ها در احاطه رزها و محمدی*های بازشده قرمز و سفید.
مردان مصرف*کننده، زنان و کودکان فال*فروش. خشک*سالی آواره*شان کرده، در جست*وجوی لقمه*ای نان آمده*اند تهران. خشک*سالی امان مردم را بریده. پری چهار بچه دارد، کوچک*ترین*شان یک*ساله است. در بیرجند خانه و زندگی داشتند، اما خرجی*شان درنمی*آمد.
اینجا نه از حمام خبری هست، نه سرویس بهداشتی، نه آب آشامیدنی سالم و نه غذا. بچه*ها با لباس*های خاک*آلود نشسته*اند روی زمین سرد. بچه*های گشت خیریه تولد دوباره، برایشان اسمارتیز آورده*اند و غذا و لباس.
بچه*های گشت، اسمارتیزها را در دهان کودکان یک*ساله و هفت*ماهه و سه*ساله می*گذارند، بچه*ها اسمارتیزها را می*خورند و بعد صورت عموها را می*بوسند. یکی*یکی بچه*ها را در آغوش می*گیرند؛ سلام و احوال*پرسی می*کنند؛ در روزهای متمادی خدمات*دادن، با بچه*ها حسابی اُخت شده*اند. بسته*های غذا را می*دهند، اما نتوانسته*اند پوشک تهیه کنند.
زن*ها لاغر و تکیده*اند. استخوان*های صورتشان بیرون زده، گوشت به استخوان ندارند. پری لباس محلی به تن دارد، با چادر مشکی بر سر و فرق باز و چشم*های روشن، صورت آفتاب*سوخته و طرح خال*کوبی محلی بر پیشانی. حین صحبت دست*های لاغر و زمختش را برهم می*مالد. می*گویم چی نیاز دارید؟ با خجالت می*گوید؛ «هیچ*چیز. سلامتی*ات». حرف که می*زند سرش را پایین می*اندازد.
لهجه بیرجندی دارد. همسرش نیست. اصرار می*کنم. بالاخره به حرف می*آید که یک پولی می*خواهیم تا شهرستان برویم. اونجا خرج خونه نداریم. چهارتا بچه دارم امیرحسین، مهدی، علی و جواد. جواد بیرجند مدرسه می*رود. کلاس سوم است. اشاره می*کند به پسری که کمی از بقیه بزرگ*تر است، می*گوید: مهدی شش*ساله است و مدرسه نمی*رود. ذهنش خراب است. معلم نگذاشت مدرسه برود. خود معلم نگذاشت ها. گفت: این ذهنش خرابه نمی*خواد واسش دفتر و قلم بخرید. بلده بنویسه، بلد نیست بخونه. می*پرسم الان چه کاری انجام می*دهد؟ جواب می*دهد: فال می*فروشه. هوا گرم که میشه می*ریم بیرجند. آنجا خانه داریم. حمام و دستشویی. فقط خوراکی و غذا نداریم. آنجا در خرج و گرانی مانده بودیم. آمدیم تهران. اینجا بچه*ها، فال یا آدامس می*فروشند. خرج درمی*آید. اگه ماشین*های گداخونه [ماشین*های جمع*آوری کارتن*خواب*ها] بگذارند.
می*پرسم شوهرت معتاد است؟ با خجالت می*گوید: شربت می*خورد. شش، هفت ماهی شده.
کودک بی*قراری می*کند، بغلش می*کنم. مادر می*گوید: کثیف است کثیف می*شوی. در بغلم آرام می*گیرد.
زن به تأکید می*گوید: بیرجند -خونه زندگی، همه*چیز داریم. نبین اینجا همه*چیز کثیف است. ما آنجا برای خودمان خانه و زندگی داریم. فقط خرج نداریم که خوراکی برای بچه*ها درست کنیم. شوهرم بیکار است. زاهدان در نانوایی کار می*کرد، دیسک کمر گرفته نمی*تواند کار کند. پای کودک یک*ساله را نشانم می*دهد: «ببین شکسته، زمین خورده». پای کودک ورم کرده است.
از مهدی کودک شش*ساله می*پرسم چی احتیاج داری؟ می*گوید: چیزی نمی*خواهم.
بچه*های گشت می*گویند تعارف نکن. بگو. او شلوار خاک*آلود و پاره*اش را به دست می*گیرد و به کفش*های مندرسش خیره می*شود و می*گوید: یک شلوار و یک جفت کفش. مادر می*گوید: کفش دارد و بچه*های گشت می*گویند برایت کفش آورده*ایم، می*گوید: کوچکند. می*پرسم دلت چی می*خواهد، می*گوید: کفش و شلوار فقط همین. دستتان درد نکند. بچه*های گشت می*گویند: برایت می*آوریم، ردیفش می*کنیم.
از زن می*پرسم: دوست دارید زندگی*تان چطور شود؟ می*گوید: دوست دارم برویم روستا، روستا باشیم. آنجا بهتره، وضع و زندگی داریم. فقط یک چیزی باشد بخوریم. خانه و زندگی باشد. بچه*هامان در این وضع و خرابه نباشند، خانه*ای باشد بهتر است. اینجا امنیت داریم. اما روزی یک*بار شهرداری ما را بیرون می*کند، اذیت می*کنند، اما چه کار کنم مجبوریم. ٣١ ساله است. ظاهرش اصلا به سنش نمی*خورد. حداقل ١٠سالی پیرتر نشان می*دهد. می*پرسم چند وقت است ازدواج کرده*ای نمی*داند. می*گوید: الان جواد ١٢ ساله است. یعنی ١٩ سالم بود ازدواج کردم.
بچه*های گشت تولد دوباره، با پول خودشان برای بچه*ها لباس نو خریده*اند. سه دست بلوز و شلوار سبز، صورتی و قرمز. کمی به تن بچه*ها بزرگند. مادر می*گوید تنش نکن خاکی میشه. بچه*های گشت تولد دوباره می*گویند اشکال نداره باز برایشان می*آوریم. زنی دیگر آن طرف بوته*ها می*گوید: برای بچه من هم بیار. می*گویند برای فاطمه بزرگه، دفعه بعد برایش می*آوریم. یک خانواده دیگر دوقدم آن*طرف*تر نشسته*اند. وقتی می*رسیم، مرد خانواده در حال مصرف مواد با پایپ است. مشغول صحبت که می*شویم همسرش می*رود. در سایه درختچه روی یک تکه موکت نشسته*اند. یک بطری آب معدنی، یک فلاسک و استکان جرم*گرفته چایی جلویش است. تعارف می*کند. دور سر کودک هفت*ماهه را هم با روسری بسته*اند و بلوز و شلوار به تن دارد. زن چادر به سر دارد. با روسری و مانتو نشسته. می*گوید: اینجا مشکلمان خوراک و پوشاک است، از لحاظ بهداشتی مثلا شامپو هم در مضیقه*ام که بچه*ام را بشویم. چهار بچه دارد. سه*تایشان در دهات پدری*اش در بیرجند مدرسه می*روند و پیش خانواده*اش هستند. شهربانو ١٢ ساله، ابوالفضل ١٠ساله، رضا ٩ ساله و فاطمه هفت*ماهه پیش خودش است. خودش می*گوید ٢٠ روزی است که آمده*اند تهران برای فاطمه شناسنامه بگیرند، اما بچه*های گشت می*گویند بیشتر از سه *ماه است که اینجا هستند. زن می*گوید: آمدیم اینجا. فاطمه اینجا دنیا آمده؛ می*خواهیم شناسنامه*اش را بگیریم. بیرجند شناسنامه ندادند. گفتند هرجا دنیا آمده باید همان*جا شناسنامه بگیرید. می*گوید: ما خیلی مشکل داریم خانم. به لحاظ پولی، روحی و روانی. دختر بزرگم، اول راهنمایی است آن یکی می*رود کلاس چهارم. یکی دیگر می*رود کلاس سوم. اینجا پولی چیزی دستم بیاید می*فرستم بیرجند، اما خب بالاسرشان نیستم. همسرم هم می*رود دنبال کار، ولی کاری نیست. کار می*دهند، اما ضمانت می*خواهند، شناس می*خواهند. ما هم که نداریم. بیرجند بود، می*رفت دنبال گله، بنایی می*کرد، اما حالا هیچ مگر فالی، آدامسی، جورابی بفروشیم. به اندازه*ای که خرجمان بشود و پولی برای بچه*ها بفرستیم. شهرداری و بهزیستی اذیت می*کنند، اگر ما رو بگیرند، می*برند آن تو. نمی*گذارند بیاییم بیرون.
کجا؟ گداخانه. اگر ببینند دستفروشی می*کنیم ما را می*برند. می*پرسم: دوست دارید زندگی*تان چطور شود؟ می*گوید:*«زندگی*مان یک زندگی آبرومندی شود. بچه*هایمان در حال رفاه باشند، خودمان که حالا هیچی. حداقل آبرومند باشد».
فاطمه در بغل بچه*های گشت از خنده ریسه رفته است. مرد جوان* که زن و پسرش رفتند فال*فروشی خودش در سایه مشغول جمع*وجورکردن وسایلشان است، یک پتو و یک تکه موکت را لای کارتن لوله می*کند و گره می*زند.
بچه*های گشت باید راهی پاتوق*های دیگر شوند، می*پرسم اینها حمام می*روند، می*گویند مگر ماهی یک*بار در دستشویی*های عمومی سطح شهر حمام نظامی بروند. غذا چی؟ اکثر اوقات ما برایشان غذا می*آوریم، چون شوهرهای*شان مصرف کننده*اند، بیشتر به فکر خودشانند تا زن و بچه*شان. زن*ها به خاطر همسران معتاد تن داده*اند به کارتن*خوابی خود و بچه*های*شان.
م:تابناک