من خیلی خوشحال بودم. من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم. اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و...بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم.به خانواده ی ما خوش اومدی.....نتیجه اخلاقی: همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره.