مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ایچشمان توکه ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی منسرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشندچشمان توکه در آن ها به سیر و سفر می پردازمبه جان جاده هااحساسی بیگانه از زمین می بخشند.چشمانتکه تنهایی بی پایان ما را می نمایانندآن نیستند که خود می پنداشتندتو را نمی توان شناختبهتر از آنکه من شناخته ام