نمیدونم چرا اینو مینویسم...تازگیا احساس میکنم بچه شدم...دارم بر میگردم به دوران بچگی...بهونه گیر شدم...دلم واس خیلی چیزا تنگه...از خیلی چیزا پشیمونم....الان خیلی پسرا تو سن من به خیلی چیزا رسیدن...خیلی وقت درجا زدم....دنیام شده کار و چت....یه زمانی بود سهیل واس خودش خری بود...پسر بزرگ خانواده...داداش بزرگ...به خودم اومدم هیچکس و هیچی دورم نبود...من بودم حوضم...اینارو مینویسم چون خیلیا باهم درد و دلم میکنن، میخوام بگم تنها نیستین...همه یه دردی داریم...هر شروعی یه پایان داره...هر سلامی یه خدافظی داره....هر بودنی یه نبودن داره...همه مریض داریم...همه یه عزیز از دست رفته داریم....تا هستن سالمن قدر بدونید....انقدر زود دیر میشه که مثل من درجا میزنی...شبها وقتی که خیلی میزنه به سرم...اینو یکی دیگم بهم گفت بود... _______همدردیم باهم...شب وقتی که دیگه سرت شلوغ نیست...اون موقس که فکر میاد سراغت...چرا؟کی؟ اما ... اگر....بعدش بغض میکنی...اونقدر حالت بد میشه که نمیدونی چیکار کنی....دعا میکنی زودتر صبح بشه....با اینکه در طول روز فقط سگدو میزنی که به جایی برسی ولی باز به شب ترجیحش میدی....شب وقتی که خیلی چیزا برام روشنه...گذشته جلو چشممه....میشم پر از کینه...نفرت...از اونایی که باعث خیلی چیزا شدن....از خودم که خام بودم...ولی الان که پخته شدم چه فایده؟ ولی نمیخوام نگه دارم تو خودم....این انجمن کمکم میکنه...حرفمو به رفیقای بیرون نت نمیزنم چون نمیخوام کسی ضعفم رو بدونه...اینجا همه یه درد مشترک داریم...فرار...فرار از دنیای که خیلی بزرگه ... اینجا بهم قدرت میده حرف بزنم...خالی میشم...امشبم از اون شباست....شبی که تنهایی باز بهم فشار آورد و اومدم تو دنیای مجازی حرف زدم...دنیایی که شاید بخونین اینو بخندین...قربون خندهاتون...مهم خالی شدنه خودم بود...کاش کسی بود بهم جواب میداد...میگن با خدا حرف بزنی جواب میده...جوابی نشنیدم....تا کی باید با پروگی جلو تقدیر وایسم که روشو کم کنم؟ هرکی اینو خوند و همدرد بود فقط یه پست بذاره بگه هستم باهات...قوت قلب وقتی بفهمیم تنها نیسیم...اتاق درد و دل اتاق منه...اتاق شماست...حالش رو ببرید...الان منم و فریدون فروغی و این انجمن لول....شاید اوج بدبختی که اینجا درد و دل کردم...ولی میارزید...شاید امشب فکر نکنم و راحت بخوابم...شاید
سهیل