مانند پاییز می مانی …آدم نمی داند چه بپوشد ،وقت دیدنت …نمی دانم چرا، اما به قدری دوستت دارم که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم…فاضل نظری در گذر زمانآرام آرام
اما قرص و محکماز بیابان های سنگلاخ
با اندکی آب بر دوش
خسته اما امیدوارثانیه ها و لحظه ها
چون حلقه های زنجیر
می گذرند از پی همولی می دانستم و مطمعن بودم
آن طرف این کوههای سخت و سردآن طرف این زخم های پر از درد
دشتی پر از سرسبزی و گل خواهد بودروزگارانی خوش و خرم …پس نفس نفس زنان
بی هیچ وقفه ای
با دلی سرشار از امید
قدم هایم را بر می دارم
و می دانم زیرپایم سفت است
و می دانم زیر پایم سفت است…