از پس شیشه عینک استاد
سرزنش وار به من مینگرد
باز از چهره من میخواند
که چه ها در دل من میگذرد
میکند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه
وای اگر بر دل نو خواسته ای
لشکر عشق بتازد ناگاه
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب
دوستانم همگی خندیدند
که جنون گشته به طفلک غایب
بچه ها هیچ نمیدانستند
که من اینجایم و دل جای دگر
من به یاد تو و آن خاطره ها
که تورا دیدم با جامه زرد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق
من سخن گفتم اما نه ز درد
من به یاد تو وآن خاطره ها
یاد آن لحظه که بگذشت چو باد
که در این وقت به من مینگرد
از پس شیشه عینک استاد