سلام
من امیرحسین هستم ۱۶.5 ساله از خوزستان
من توی یه خانواده کوچک بزرگ شدم و پدرم شغلی آزاد داره
و مادرم خونه داره و زندگی خوبی رو داشتیم تا این که
یه روز مادرم شکمش درد گرفت ومن و پدرم اون رو بردیم دکتر
من اونوقت ۱۰ سالم بود زیاد چیزی متوجه نمی شدم وفکر کردم
که یه شکم درده و فکر نمی کردم که مادرم حامله شده ،مادرم با موندن
شب تو بیمارستان یکم حالش خوب شد ولی روز بعد باز شکمش درد گرفت ولی اون روز بابام مامانم رو نبرد بیمارستان و مامانم رو زد که
از دهنش خون میومد من اون شب تا صبح پلک نزدم تا حواسم از
مامانم پرت نشه و بابام نیاد بزنش . بابام فرداش مامانم رو برد بیمارستان و من داداش شدم و اون روز من تو پوست خودم نمیگنجیدم
که یه داداش گیرم آمده . فردای اون روز بابام داشت با مامانم حرف میزد که ما این بچه رو نمی خوایم و من پول نگهداریش رو ندارم و مامانم به بابام فهش داد و بابام تا تونست کتکش زد من از یه طرف خوشحال از
داداش شدن و از به طرف ناراحت از بابام که بچه رو نمیخواد ..
خب هرجور بود زمان گذشت و روز به روز زندگی داش بهتر میشد .
۱۲سالم بود که اولین صفر بیرون از استان عمرم رو رفتم . من رفتم به
شیراز همراه با خالم و ما شب رو رفتیم خونه یکی از دوستان خالم و من اون جا با یه دختر آشنا شدم به اسم عسل .
من و اون و پسر خاله ۵ سالم رفتیم که سه تایی شیراز رو بگردیم.
اون روز اینقدر خندیدم که شبش خوابم نمی برد .
نمیدونم واسه این بود یا نه ولی میتونست واسه این که عسل کنارم خوابیده بود هم باشه . من ازش خوشم میومد از هرلحاض و اونم از من خوشش اومد تااین که روزی که خواستیم بریم
اون منو بوسید و این بوسه منو متحول کرد تا من کلا چیز دیگه ای بشم
و دلم بخواد دوباره این طعم شیرین بوسه دختر رو بچشم .
ما از سفر اومدیم و بابام دیگه کاری به کار داداش کوچکم نداشت و خیلی هم دوستش داشت ولی بیشتر به من زور میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا درسم خوب نیس و تنبیهم می کرد
و یه شب که تو اتاقم بودم و داشتم مثل همیشه گریه میکردم که یک فکر به ذهنم رسید که من تلاش کنم و درس بخونم و به یه مدرسه شبانه روزی برم که دیگه مورد شکنجه بابام قرار نگیرم و برم کار کنم که یه شغلی هم داشته باشم و شروع کردم .
و فکرم رو با خانواده ام در میان گذاشتم و آنها هم با خوشحالی قبول کردند .
من رفتم در یکی از بهترین پیتزا شب های خوزستان شروع به کار کردم و اول گارسن و بعد آشپز اونجا شدم در ۱۲ سالگی و بعد از یک سال آشپزی تو سن ۱۳ سالگی رفتم مدرسه شبانه روزی ....
در تهران
تست دادم و قبول شدم و بعد رفتم در یک فروشگاه حساب دار شدم و بعد از سه ماه رفتم و مکانیکی کار کردم و بعد از یک ماه سخت رفتم و از کار کردن دست کشیدم چون پول خوبی به جیب زده بودم .
کلاس هفتم معدلم در مدرسه تیز هوشان شبانه روزی ۱۹.۹۸ شد و شاگرد برتر کلاس شدم و کلاس هشتم ۲۰ شدم و تابستون بر گشتم خوزستان و یه دو هفته ای موندم و باز اومدم تهران و با دختری آشنا شدم به اسم
معصومه و تا یک ماه بهش شارژ دادم تااین که یه روز باهم قرار گذاشتیم
و من اونو شام دعوت کردم اومد و شام خوردیم و شب رفتیم خونشون و
چنان بوسیدمش که جاش واسه صد سال بمونه و یه کار های دیگه کردیم .
فردای اون روز دختره رو با یه پسر دیگه دیدم و تنها کاری که ازم بر میومد دعوا کردن با اون بود و رفتم و ازش کتک خوردم و برگشتم .
اخه ۲۰ سالش بود .و اومدم خونه یکی از اقوامم تو تهران ولی اون گفت که مهمون داره و رام نداد و من تو خیابون بودم که مامانم بهم زنگ زد
که با بابا قهر کرده و سرش درده اومده تهران چکاب کلی .پن رفتم خونه داییم و مامانم اومد و فرداش رفت چکاب کرد و فهمید تومار مغزی داره .
اون به من نگفت و من بعد از یک ماه فهمیدم و کار از کار گذشته و مامانم
������������ یک هفته بعد مرد .
بابام حتی واسه خاکسپاریش نیومدن من از داییم شنیدم که طلاق گرفتن و داداشم پیش بابامه .
من ناراحت شدم و رفتم خوزستان که داداشم رو ببینم ولی بابام نزاشت و من رو فرستاد تهران و گفت دیگه نیا و من رفتم خونه رفیقم و فعلا اونجام