‌آمد به خیالم ، به کنارم که نیامد!
دیوانه سرِ قول و قرارم که نیامد


بیرون زدم از خانه به آوارگی شهر
خود را به نسیمی بسپارم که نیامد


شهری پُرِ صورت ولی از عاطفه خالی
این چهره و آن چهره، به کارم که نیامد


جز سقف چه آوار بریزم به سری که
بر خاک نیفتاد و به دارم که نیامد


تا صبح من و کوچه و دلشوره‌ی باران
می‌گفت، ببارم که ببارم که نیامد


عبدالجبار_كاكايى