مرا روی زانوهایت نشاندی
موهایم را بوسیدی و گفتی:
«در آن ساحل باران خورده پاییزی
که موهایت روی شانه هایت می لرزید
چقدر زیبا بودی.»
گفتی:
«یادت می آید
جای لب های صورتی خوش رنگت
روی گونه ام پاک نمی شد
و یک نفر از آن دور دست ها
از بوسه هایمان شماره بر می داشت.»
... بلند شدم
و تکه تکه های خودم را
از روی زانوهایت جمع کردم
اما در میان تکه پاره ها
دهانم را پیدا نمی کردم
تا بگویم
من هرگز
ساحل باران خورده به چشم ندیده ام
هرگز لب هایم را صورتی خوش رنگ نکرده ام
و هیچ وقت موهایم تا روی شانه هایم نبود!
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: بغض های نارس / نشر فصل پنجم / 1395