امشب از آسمان دیدهی تو روی شعرم ستاره میبارد در زمستان دشت کاغذها پنجههایم جرقه میکارد ............شعر دیوانهی تبآلودم شرمگین از شیار خواهشها پیکرش را دوباره میسوزد عطش جاودان آتشها ..............آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست ........................دانی از زندگی چه میخواهم من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو.. بار دیگر توتقديم شما