چه لغت بيمناک وشورانگيزي است! از شنيدن آن احساسات جانگدازي به انسان دست ميدهد خنده را از لب ميزدايد شادماني را از دل ميبرد تيرگي و افسردگي آورده هزار گونه انديشه هاي پريشان از جلو چشم مي گذراند.زندگاني از مرگ جدايي ناپذير است. تا زندگاني نباشد مرگ نخواهد بود و همچنيين تا مرگ نباشد زندگاني وجود خارجي نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترين ذره روي زمين دير يا زود ميميرند: سنگها گياهها جانوران هر کدام پي در پي به دنيا آمده و به سراي نيستي رهسپار ميشده و در گوشه فراموشي مشتي گرد و غبار ميگردند. زمين لااباليانه گردش خود را در سپهر بيپايان دنبال ميکند طبيعت روي بازمانده آنها دوباره زندگاني را از سر ميگيرد: خورشيد پرتو افشاني ميکند نسيم ميوزد گلها هوا را خوشبو ميگردانند پرندگان نغمه سرايي ميکنند همه جنبندگان به جوش و خروش ميآيند.آسمان لبخند ميزند زمين ميپروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگاني را درو ميکنند... .مرگ همه هستي را به يک چشم نگريسته و سرنوشت آنها را يکسان ميکند: نه توانگر ميشناسد نه گدا نه پستي نه بلندي و در مغاک تيره آدميزاد گياه و جانور را در پهلوي يکديگر ميخواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخيمان از بيداد گري خود دست ميکشندبيگناهان شکنجه نميشوند نه ستمگر است نه ستمديده بزرگ و کوچک در خواب شيريني غنودهاند. چه خواب آرام و گواراي که روي بامداد را نميبينند داد و فرياد و آشوب و غوغاي زندگاني را نميشنوند. بهترين پناهي است براي دردها غمها رنج ها و بيدادگري هاي زندگاني آتش شرربار هوي و هوس خاموش ميشود همه اين جنگ و جدال کشتارها و زندگي ها کشمکشها و خودستاني هاي آدميزاد در سينه خاک تاريک و سرما و تنگناي گور فروکش کرده آرام ميگيرد.اگر مرگ نبود همه آرزويش را ميکردند فرياد هاي ناامدي به آسمان بلند ميشد به طبيعت نفرين ميفرستادند. اگر زندگاني سپري نميشد چقدر تلخ و ترسناک بود.هنگامي که آزمايش سخت و دشوار زندگاني چراغ هاي فريبنده جواني را خاموش کرده سرچشمه مهرباني خشک شده سردي تاريکي و زشتي گريبانگير ميگردد اوست که چاره ميبخشد اوست که اندام خميده سيماي پرچين تن رنجور را در خوابگاه آسايش مينهد.اي مرگ! تو از غم و اندوه زندگاني کاسته آن را از دوش برميداري. سيه روز تيره بخت سرگردان را سر و سامان ميدهي تو نوشداروي ماتمزدگي و نااميدي ميباشي ديده سرشک بار را خشک ميگرداني تو مانند مادر مهرباني هستي که بچه خود را پس از يک روز توفاني در آغوش کشيده نوازش ميکند و ميخواباند تو زندگاني تلخ زندگاني درنده نيستي که آدميان را به سوي گمراهي کشانيده در گرداب سهمناک پرتاب ميکند تو هستي که به دون پروري فرومايگي خودپسندي چشمتنگي و آز آدميزاد خنديده پرده به روي کارهاي ناشايسته او ميگستراني.کيست که شراب شرنگ آگين تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گريزان است فرشته تابناک را اهريمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بيم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان ميزند؟ تو پرتو درخشاني اما تاريکيت ميپندارند تو سروش فرخنده شادماني هستي اما در آستانه تو شيون ميکشند تو فرستاده سوگواري نيستي تو درمان دلهاي پژمرده ميباشي تو دريچه اميد به روي نا اميدان باز ميکني تو از کاروان خسته و درمانده زندگاني ميهمان نوازي کرده آنها را از رنج راه و خستگي ميرهاني تو سزاوار ستايش هستي تو زندگاني جاويدان داري...
صادق هدایت / مرگ