من به تو خنديدم
چونکه ميدانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نميدانستي باغبان باغچه ي همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدمتا که با خنده ي خود
پاسخ عشق ترا خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليک
لرزه انداخت به دستان منو
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمي خواست بخاطر بسپارد
گريه ي تلخ ترا
ومن رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من ارام ارام
حيرت و بغض تو تکرار کنان
ميدهد ازارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چه ميشد اگر با غچه ي خانه ي ما سيب نداشت