روزگاري بود که مثل روزگار ما ، گربه ها دشمن موشها بودند و هرجا موشي به چنگشان مي افتاد ، به دندان مي گرفتند و مي خوردند .
در آن روزگار ، تعداد زيادي موش در خانه اي بزرگ لانه کرده بودند . در آن خانه ، گربه اي قوي نيز زندگي مي کرد . زندگي براي موشها بسيار سخت و مرگ آور شده بود . هيچ موشي از ترس گربه صاحبخانه ،
جرئت نداشت سر از لانه بيرون بياورد ، چون بلافاصله خوراک گربه مي شد .
يک شب موشها با ناراحتي و نااميدي دور هم جمع شدند تا تصميمي بگيرند و براي گرفتاري و مشکلشان راه حلي پيدا کنند .
يکي گفت بهتر است که از اينجا برويم . يکي ديگر گفت همه با هم به گربه حمله کنيم . يکي ديگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشويم و ...
خلاصه هرکسي راه حلي مي داد ، راه حل هايي که مشکلشان را حل نمي کرد . يکي از موشها گفت : "
ما زرنگيم و تند مي دويم . اگر زودتر از آمدن گربه خبردار شويم ، مي توانيم با سرعت فرار کنيم . "
موش ديگري گفت : " منظورت چيست ؟ ما چطوري مي توانيم از آمدن گربه ، زودتر از آنکه به چنگش بيفتيم خبردار شويم ؟ "
موش فکري کرد و گفت : " ما براي اين کار به يک زنگوله نياز داريم . " يکي از موشها گفت : " زنگوله براي چه ؟ " موش گفت : " اگر يک زنگوله داشتيم
، آن را به گردن گربه مي انداختيم . آنوقت اگر گربه راه برود ، صداي زنگ بلند مي شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بيفتيم ،
با شنيدن صداي زنگ مي فهميم که گربه نزديک مي شود . به اين ترتيب مي توانيم فرار کنيم و جان سالم به در ببريم .
موشها راه حل دوست خود را پسنديدند . از آن پس ، فکر همه اين شده بود که زنگوله اي به دست بياورند .
يکي از موشها گفت :
" من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله اي ديده ام .
اگر امشب بيدار بمانيم ، مي توانيم زماني که گربه خواب است ،
برويم و بند زنگوله را با دندان پاره کنيم و آن را براي خودمان به اينجا بياوريم . "
همه پذيرفتند و به اين وسيله زنگوله را به دست آوردند .
بندي از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را براي انداختن به گردن گربه آماده کردند . زنگوله که آماده شد ،
تازه به اين فکر افتادند که چه کسي زنگوله را به گردن گربه بيندازد . در اين موقع ، موش پير گفت : "
موشي که اين پيشنهاد عجيب را داده است ، خودش بايد برود و زنگوله را به گردن گربه بيندازد .
"
موشي که اين پيشنهاد را داده بود ، اصلاً دلش نمي خواست اين مأموريت پرخطر را انجام دهد ،
اما تصميم موش پير بايد اجرا مي شد . همه با اشک و آه ، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه بدرقه اش کردند .
ديگر هيچيک از موشها ، موشي را که براي انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود ،نديد .
هيچکس هم صداي زنگوله اي را که به گردن گربه اي انداخته شده باشد نشنيد . از آن پس هر وقت مشکلي بزرگ و حل نشدني پيش بيايد ، مردم مي گويند : " حالا چه کسي زنگوله را به گردن گربه بيندازد ؟