من خسته ام عزیز،
آنقدر خسته که می خواهم
در همین سطرها به خواب روم
و خواب خوب تو را واژه، واژه
و سطر به سطر بنویسم.
چرا کسی نمی فهمد
که هیچ چیزی
بیشتر از خیال تو
برایم آرامش نمی آفریند؟
چرا کسی باور نمی کند
که شکوه آن لحظه،
به تمام روزهای فردایم می ارزد؟
چرا کسی
عاشقانه یِ صبح دم انتهای شب را
باور نمی کند؟
چرا از من از حضور فردا
و خواب دیروز می پرسند؟
چرا اصرار به انکار چشمهای تو دارند؟
چرا کسی بالشی برای من
از رنگهای رویا نمی آورد
تا خواب مرا از ادامه این همه
لحظه های بدون تو باز دارد؟
من از این همه حضور بدون تو خسته ام،
از این همه خوابی که شاید
خواب خوب خاطره باشد.
من از نیامدنت در انتهای شب خسته ام
از دمادم صبح،
از این همه آفتابی که
انتهای خواب را اعلام می دارد.
از انتظار خوابی دیگر،
شبی دیگر،
از این همه دعا برای آمدن ات،
برای یک لحظه آمدن ات، خسته ام.
از آرامش نداشته،
از باران نباریده
از ابرهای تیره خسته ام.
از این همه گفتار ناثواب
از این همه پندار نادرست
از تمام آن اندیشه های کج،
اندیشه های خسته،
از ایده های بیمار خسته ام.
از حدود آدمهای محدود
از این همه لحظه های محدود،
از تکرار تمام ترانه های بدون تو،
من از تمام آن چشم های خیره خسته ام
چشمهایی که
گوشه ای از نگاه تو را در نمی یابد.
از بوته های سوخته چای،
از شکوفه های ریخته نارنج،
از پرستوهایی که
بهار را فراموش می کنند خسته ام.
از حضور همه هر دم
و نبودن تو حتی یک دم
من از دمیدن دم و باز دم هم خسته ام
و بی قرارم
بی قرار این همه سطر های خالی
که باید برای تو پر شود.
بی قرار یافتن چند واژه ام
بی قرار چند جمله
که چشمهای تو را شرح دهند.
بی قرار اینکه چگونه بگویم تو را دیده ام
تو را و چشمهای تو را
بی قرار باریدن بارانم
و خیس شدن گیسوان تو در آب.
بی قرار جایی برای گریستن
جایی برای هق هق بغضی بی قرار
بی قرار صدای گریه آسمان.
بی قرار تو ام،
بی قرار تمام تو
وآن لحظه ای که دوباره ببینمت
بی قرار مهتابی که تو را در خود می گیرد
شبی که تو را در خویش فرو می برد
بی قرار درخشش تو
در تاریکترین تقلای زیستن