نباید چیزی را دوست بداریهمین بهانه های کوچکبرای زنده ماندنتبعدهاتو را خواهند کشتگفته بودی عاشقباران پاییزی شدیوای من دارم به بارانهم حسودی میکنمنامت را در شبی تار بر زبان میآورمستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخُسبند !خود را تهی از سازُ شعف میبینم !
(ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند)
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم !
نامی که طنینی همیشگی دارد !
فراتر از تمامِ ستارگانُ
پُرشکوهتر از نمنم باران !
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی که مه فرونشیند،
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند…