(...) محبوب نازنین و گرامی من!
نوروزت مبارک خانومم...
به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای... می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود....
اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند....
به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود....
بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم....
بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم...
به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم....
به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد...
بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد...
به آن ها بگو !
به شان بگو که علی تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!
و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام...
به آن ها بگو!
علی تو...
با هزارها بوسه برای آن دوتا
و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:
دوستت دارم... عاشقتم...تا ابد میمونم ...
1 فروردین نوروز 1397