اهل زمستانم
فصل من بهار نیست
. من زمستانیم. سرد ، دلگیر ولی سفید.
قسم به سنگ، نرم خواهد شد دلم به زمستان.
یخ میزند درد هایم و مایع می شود احساسم.
میخندم و میخندم به روزگار .
روزگاری که مردمانش بهار را زیبا می پندارند.
بهشت را نیز. توهم خوشحال بودن را کثیف میبینم.
خوشحال هم که باشم بوی نفرت میدهد بهار.
بهاری که سنگین میکند بار درختان را. کمر میشکند.
انگیزه . توانایی و قدرت. انجام آرزوها. اینگونه وسوسه مان میکنند.
میخواهم قدرتمند باشم ولی انگیزه جوانمردی
ندارم؛ این انسانی نیست. پوشالی است قدرت.
هیچ کدامتان نمیشناسیدش.
اگر پنیر ها در سرزمین من بویی ندارند،
نه این است که بویایی نداریم.
پنیرهای سرزمین ما بویی ندارند.
بهار را بیرنگ میبینم چون رنگ ندارد.
همینجا مینشینم بر سر کوچه ای بن بست و نگاه میکنم به بیرون کوچه
. شاید بیاید کسی از شما که با لبخندی "دلداری خنده دار" دهد مرا.
من هم میخندم برای سرگرمی. مساله همین است.
متوجه نیستیم؛ "سرمان باید گرم باشد".
زمستان از راه میرسد و باز به خواب میروم.
سفید میشوم در خواب... این خوب است.