صفحه 1 از 8 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 76

موضوع: داستانهای کوتاه اما زیبا

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1

    داستانهای کوتاه اما زیبا

    با سلام
    در این تایپیک قصد دارم یکی از بی نظیر ترین داستانک هایی که تا به الان موجود هست
    و بیشتر پسندهای کاربران رو به خودش اختصاص داده رو اینجا برای شما دوستان یک پارسی خودم بزارم
    باشد که فقط یکی از شما از یکی از این داستانهای زیبا لذت ببرید/ فقط همین

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    گل سرخي براي محبوبم




    " جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي


    انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.


    او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت


    دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک


    کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور


    يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در


    حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني


    ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي


    نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


    "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري


    با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم


    عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه


    نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي


    حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست


    عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"


    قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت


    باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات


    خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو


    مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت


    بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7


    چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني


    داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي


    زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس


    سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر


    داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.


    اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به


    آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک


    تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


    زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي


    چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز


    پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي


    شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق


    به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.


    او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به


    نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود


    ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي


    من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما


    چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي


    توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي


    معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي


    ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم


    بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا


    به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"


    فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم


    اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر


    شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف


    خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"




    تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني


    مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.




    به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟

  3. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    مادرهاي هفت خط



    مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.

  5. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  6. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

    او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

    در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

    روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

    پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،

    اما...

    تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

    با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

    پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.

    بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید

    ....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...

    اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.

    انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.

    انسانها عمل شما را فراموش می کنند.

    اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.

    به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.

  7. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  8. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها

    می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع

    کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد

    وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای

    باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای

    شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر

    دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه

    گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه

    مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه

    گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید

    شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد

    نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور

    داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»

    مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به

    مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و

    برد به لانه اش!

  9. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  10. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.


    ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .


    مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.


    در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟


    مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .


    پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.


    گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.


    بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.


    پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟


    مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .


    مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .

  11. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  12. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    توهم
    مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟ احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.
    كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراه زن مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟

  13. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  14. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.


    روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما

    می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»


    بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟


    بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»


    و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

  15. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  16. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    ((کرگدن ها هم عاشق می شوند))

    كرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند

    دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد

    كرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت

    دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست

    كرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم

    دم جنبانک گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند

    كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمي بينم .

    دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري

    كرگدن گفت: نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما يك قلب كلفت دارم.

    دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما يك قلب نازك داري چون به جاي اين كه دم جنبانک را بترساني ، به جاي اينكه لگدش كني ، به جاي اينكه دهن گشاد و گنده ات را باز كني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني.

    كرگدن گفت: خوب اين يعني چي ؟

    دم جنبانک گفت :وقتي يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اينكه مي تواند عاشق بشود

    كرگدن گفت: اينها كه مي گويي ، يعني چي؟

    دم جنبانک گفت :يعني .... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ....

    كرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد

    اما دم جنبانک پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند

    كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد

    كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد

    كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولو ي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ايت نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .

    كرگدن نفهميد كه دم جنبانک چه مي گويد .

    روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست و هر روز پشتش را مي خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .

    يك روز كرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانک اي پشتش را مي خاراند ، احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟

    دم جنبانک گفت : نه كافي نيست

    كرگدن گفتك درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم

    دم جنبانک چرخي زد و پرواز كرد و چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن

    كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد . كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . با خودش گفت : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كرگدن به اينجا رسيد ، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.

    كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم . همان قلب نازكم را كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟

    دم جنبانک برگشت و اشكهاي كرگدن را ديد آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري

    كرگدن گفت: راستي اينكه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانک اي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چي؟ دم جنبانک گفت : يعني اينكه كرگدن ها هم عاشق مي شوند.

    كرگدن گفت : عاشق يعني چه؟

    دم جنبانک گفت :يعني كسي كه قلبش از چشمش مي چكد.

    كرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.

    كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد ، يك روز حتما قلبش تمام مي شود .

    آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:


    من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم

  17. کاربر مقابل پست Anil199 عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (07-05-2019)

  18. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت

    در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت

    آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد

    مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني

    مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي

    و درد و رنج وجود داشته باشد؟

    مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت

    به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد

    مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف

    با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت

    مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند

    مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟

    من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم

    مشتري با اعتراض گفت

    پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند

    "آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند

    مشتري گفت دقيقا همين است

    خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!

    براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد

  19. 2 کاربر پست Anil199 عزیز را پسندیده اند .

    Anoosh (07-05-2019),mohsen32 (09-26-2015)

صفحه 1 از 8 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن