دل به کف غصه نباید سپرد .. اول و آخر همه خواهیم مرد
نصیحت
از مال جهان ز کهنه و نو
دارم پسری به نام خسرو
هر چند که سال او چهار است
پیداست که طفل هوشیار است
در دیده من چنین نماید
بر دیده غیر تا چه آید
هر چند که طفل زشت باشد
در چشم پدر بهشت باشد
هان ای پسر عزیز دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند
ز این گفته سعادت تو جویم
پس یاد بگیر هرچه گویم
می باش به عمر خود سحر خیز
وز خواب سحر گهان بپرهیز
اندر نفس سحر نشاطی است
کان را با روح ارتباطی است
دریاب سحر کنار جو را
پاکیزه بشوی دست و رو را
صابونت اگر بود میسّر
بر شستن دست و رو چه بهتر
با حوله پاک خشک کن رو
پس شانه بزن به مو و ابرو
کن پاک و تمیز گوش و گردن
کاین کار ضرورت است کردن
در پاکی دست کوش کز دست
دانند ترا چه مرتبت هست
چرکین مگزار بیخ دندان
کان وقت سخن شود نمایان
پیراهن خویش کن گزیده
هم شسته و هم اتو کشیده
کن کفش و کلاه با برس پاک
نیکو بستر ز جامه ات خاک
در آینه خویش را نظر کن
پاکیزه لباس خود به بر کن
از نرم و خشن هر آنچه پوشی
باید که به پاکیش بکوشی
گر جامه گلیم و گرچه دیباست
چون پاک و تمیز بود زیباست
چون غیر به پیش خویش بینی
انگشت مبر به گوش و بینی
دندان بر کس خلال منمای
ناخن بر این و آن مپیرای
در بزم چنان دهن مدرّان
کت قعر دهان شود نمایان
خمیازه کشید می نباید
طوری که به خلق خوش نیاید
چون بر سر سفره یی نشستی
زنهار مکن دراز دستی
زان کاسه بخور که پیش دست است
بر کاسه دیگری مبر دست
ده قوت ز بیش و کم شکم را
در بند مباش بیش و کم را
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را
از گفته ی او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خرسند
خرسند شود از تو خداوند
در کوچه چو می روی به مکتب
معقول گذر کن و مودب
چون با ادب و تمیز باشی
پیش همه کس عزیز باشی
در مدرسه ساکت و متین شو
بی هوده مگوی و یاوه مشنو
اندر سر درس گوش می باش
با هوش و سخن نیوش می باش
میکوش که هر چه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
کم و گوی و مگوی هرچه دانی
لب دوخته دار تا توانی
بس سر فتاده ی زبان است
با یک نقطه زبان زیان است
آن قدر رواست گفتن آن
کاید ضرر از نهفتن آن
نادان به سر زبان نهد دل
در قلب بود زبان عاقل
اندر وسط کلام مردم
لب باز مکن تو بر تکلم
زنهار مگو سخن بجز راست
هر چند ترا در آن ضرر هاست
گفتار دروغ را اثر نیست
چیزی ز دروغ زشت تر نیست
تا پیشه توست راست گویی
هرگز مبری سیاه رویی
از خجلت شرمش ار شود فاش
یاد آر و دگر دروغ متراش
چون خوی کند زبان به دشنام
آن به که بریده باد از کام
از عیب کسان زبان فرو بند
عیبش به زبان خویش مپسند
زنهار مده بدان به خود راه
کز مونس بد نعوذ بالله
در صحبت سفله چون درآیی
بالطبع به سفلگی گرایی
با مردم زی شرف در آمیز
تا طبع تو ذی شرف شود نیز
لبلاب ضعیف بین که چندی
پیچد به چنار ارجمندی
در صحبت او بلند گردد
مانند وی ارجمند گردد
در عهد شباب چند سالی
کسب هنری کن و کمالی
تا آن که به روزگار پیری
در ذلت و مسکنت نمیری
امروز سه سال پیش از این نیست
بی علم دگر نمی توان زیست
گر صنعت و حرفتی ندانی
زحمت ببری ز زندگانی
از طبّ و طبیعی و ریاضی
قلب تو به هرچه هست راضی
یک فن به پسند و خاص خود کن
تحصیل به اختصاص خود کن
چون خوب کم از بد فزون به
ذی فن به جهان ز ذی فنون به
خوانم به تو بیتی از نظامی
آن میر سخنوران نامی
" پالانگری به غایت خود
بهتر ز کلاه دوزی بد"
آن طفل که قدر وقت دانست
دانستن قدر خود توانست
هر آنچه رود ز دست انسان
شاید که به دست آید آسان
جز وقت که پیش کس نپاید
چون رفت ز کف به کف نیاید
گر گوهری از کفت برون تافت
در سایه وقت می توان یافت
ور وقت رود ز دست ارزان
با هیچ گهر خرید نتوان
هر شب که روی به جامه خواب
کن نیک تأمل اندر این باب
کان روز به علم تو چه افزود
وز کرده خود چه برده ای سود
روزی که در آن نکرده ای کار
آن روز ز عمر خویش مشمار
من می روم و تو ماند خواهی
وین دفتر درس خواند خواهی
این جا چو رسی مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن