🌹
#قسمت۳۹_بخش اول
#هوالعشــــــق❤
🌹
✍تندتند بندهاے رنگے کتونے ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یڪ لقمه بزرگ کہ بوی کوکوازبین نون تازه اش ڪل فضا را پرڪرده سمتم مے اید.
_ دارے ڪجا میری..؟؟؟
_ خونه مامان زهرا...
_ دختر الان میرن؟ سرزده؟
_ باید برم...نرم تو این خونه خفہ میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
بیا حداقل اینو بخور.ازصبح تو اتاق خودتو حبس کردے.نه صبحونه نه ناهار.اینو بگیر.برے اونجا باید تاشام گشنه بمونی!
🍃🌸🍃
✍لقمه را ازدستش میگیرم.باانکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده ماما.
میرود و چنددقیقہ بعد بایک ڪیسہ می اید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میندازدومن مشغول کتونے دومم میشوم.ڪارم که تمام میشودڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام...
فعلا خدافظ ...
ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هواے تازه را بہ ریہ هایم میکشم.
ازاول صبح یڪ حس وادارم میکرد کہ امروز به خانہ تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل ڪسے که ازحفظ نمازش را میخواند بے انکه بہ معنایش دقت کند...سر یڪ چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده مے ایستم.همان لحظه دخترکے نیمہ کثیف بالباس کهنه سمتم میدود
🍃🌷🍃
✍ خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگے از گل هاے سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تڪان میدهم
_ نه خاله جون مرسے
کمے دیگر اصرار میڪند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بے اراده صدایش میکنم
_ آی ڪوچولو...
باخوشحالے سمتما برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخہ گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون مے اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهاے معصومش برق میزند.لبانش را ڪودکانه جمع میکند..
_اممم...مرسے خالہ جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچہ ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
🍃🌹🍃
✍فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانہ اش قرارداده زمزمہ میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقہ میکنم. " بوے علی رو میدی..." این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند خوبه دیگه بسه...
بیا بریم پایین بہ مامان برا شام ڪمڪ کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانہ باشه تکان میدهم.
🍂🌺🍂
✍سمت دراتاق میرود ڪه میگویم
_ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره ڪه میاد
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقے روزهارا بدون تو سپری ڪنم. روسرے سفیدم را برمیدارم و روے سرم میندازم...همان روسری ڪه روز عقد سرم بود و چادرے که اصرار داشتے باان رو بگیرم. لبخند کمرنگے لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانہ شده ام باچادر دراتاقے ک هیچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظہ صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانہ منی!
سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستے.توهم و خیال نیست!اما کجا..؟
#ادامه_دارد...
🌹