🌹
#قسمت۳۸_بخش اول
#هوالعشـــق❤
🌹مـداف؏ عشــــق
✍نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسرے ام را به بازی میگیرد..
همانجایی کہ لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبہ ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنے...باهمان لباس رزم و ساڪ دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم کہ نگاهم به حلقه ام می افتد.
❀🌹❀
✍همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمے آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد ڪوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یڪ دفعه چشمم به چیزے کہ روی رینگ نقره ای رنگش حڪ شده مے افتد.چشمهایم را تنگ میڪنم ...
علی_ریحانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!!
اسم تو و من ڪنارهم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد..اما نہ ازسرخوشے..مثل دیوانه ای ڪه دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگے اش جواب باشد...
❀🌷❀
✍انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتے هرچے شد محڪم باش!؟
مگه قراره چے بشه...
یکلحظه فکرے کودکانہ به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میڪنم و رها میڪنم
_ برمیگردے...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده! قلبم مے ایستد
نفسم بہ شماره مے افتد...
برنمیگردے...
#ادامه_دارد...
🌹