نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: داستان واقعی: خورشید خانم

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    7521
    نوشته ها
    9
    پسندیده
    367
    مورد پسند : 13 بار در 7 پست
    Linux Chrome 67.0.3396.87

    داستان واقعی: خورشید خانم

    سالها پیش زمانی که رضاخان در ایران حکومت می کرد. در دوره ای که خبری از تکنولوزی و این چیزهای امروزی نبود. فقط غم و غصه بود ،اما دل ها با هم یکرنگ بود، سه خواهر بودند به اسم های زهرا، شهربانو و خورشید خانم . مادری نداشتن که سنگ صبور غم هایشان باشد. مش نصرالله، پدرشان شکارچی بود و ممکن بود روزها و هفته ها نباشد و این سه خواهر که هر سه خردسال بودند در خانه ای که آن زمان ها برق نبود در آغوش هم و در دل سیاهی شب با هم می خوابیدند حتی اگر عمه شان خبری از اآن ها نمیگرفت شب ها گرسنه هم می خوابیدند. روزها و شب ها میگذشت و این سه خواهر چشم انتظار پدرشان می نشستند تا شاید بتوانند شبی را بدون ترس سر بر بالین بگذارند.تا اینکه در یکی از این روزهای دردناک، خبر رسید که مش نصرالله کشته شده و این سه خواهر از قبل تنهاتر شدند. حالا عمه بیشتر به سراغشان می آمد و این رفت و آمدها و توجهات دلیل خاصی داشت. دخترها هم با سختی های زیاد روز به روز بزرگتر می شدند. زهرا دختر زیبارویی با صورت مثل قرص ماه بود. ۱۳ ساله بود که تاجر اصفهانی که برای تجارت به شهرشان امده بود، عاشقش شد اما عمه مخالفت می کرد مبادا با ازدواجش نتواند به تصاحب خانه حقیر و محقر این سه دختر دست یابد. با وجود تلاش ها گویی سرنوشت می خواست طوری رقم بخورد که این دخترها شمه ای خوشبختی را بچشند. فریدون خان بدون توجه به عمه ، خودش مقدمات عروسی را فراهم کرد و تلاش کرد کمبودهای زهرا زیبارو را تا حدودی جبران کند . چون داستان بی پناهی سه دختر را شنیده بود. زهرا با بهترین شرایط ازدواج کرد و به همراه همسرش راهی اصفهان شد. شهربانو و خورشید خانم دوباره مثل قبل تنها شدند، در این دوره با ورود روسها به ایران، دخترکانی که زیبارو بودند را انتخاب و به اجبار به کارخانه های نساجی برای کار می بردند. شهربانو که دختر سفیدچهره با موهای بور بود نیز به اجبار برای کار به کارخانه برده شد. شهربانو قدش طوری نبود که دستش به ماشین برسه برای همین او را بر روی صندلی های بلندی قرار دادن تا بتواند با دستگاه کار کند. وقتی سوت کارخانه به صدا در می آمد شهربانو مسیرش را باعجله می رفت و توجهی به اطرافش نداشت تا به خورشید خانم برسد و او احساس تنهایی نکند. اوضاع زندگی این دو خواهر مثل قبل نبود و آن ها با وجود درآمد ماهیانه شهربانو زندگی بهتری داشتن و هر چند ماه نامه ای از زهرا به دستشان می رسید و ان ها خوشحال بودن که خواهرشان زندگی خوبی دارد و این دفعه با خبر بچه دارشدن زهرا و اینکه صاحب پسری شده به اسم عبدالعلی آنها را خوشحال تر از قبل کرد. در یکی از روزها، سلطان خانم همسایه بغلی با بهانه آوردن چند تخم مرغ، با خورشیدخ در مورد یکی از فامیل هایش که مسگر بود حرف زد و از او خواست که با شهربانو حرف بزند که اگر موافق است برای خواستگاری ، پا پیش بگذارند. شهربانو با شنیدن این خبر ناراحت شد چون از تنها شدن خورشید خانم هراس شدیدی داشت و می دانست که به او سخت خواهد گذشت. خورشید خانم حدس زده بود که شهربانو به چه فکر می کند برای همین به شهربانو گفت: باید قبول کنی به یه شرط. شهربانو نگاهی کرد و گفت چه شرطی؟ خورشید خانم گفت: اینکه بیایی و در همین خانه زندگی کنی . شهربانو خوشحال شد و گفت ممنون ازین شرطنامه ای به زهرا نوشته شد، اما بعید بود که زهرا بتواند بیاید. چون دوباره باردار بود و راه طولانی. بالاخره شهربانو با غلامرضا مسگر ازدواج کرد اما باز هم به کارخانه می رفت چون شوهرش تمکن مالی زیادی نداشت. روزی از روزها شهربانو به خورشید خانم پیشنهاد داد که در خانه نماند و نزد طیبه بانو خیاطی یاد بگیرد. طیبه بانو خانم آذری زبان ، خوش سلیقه ای بود که محال بود هنری را بلد نباشد حتی بانوان روس هم مشتری های کارهای خیاطی او بودند. خورشید خانم هر روز صبح نزد طیبه بانو می رفت، تا او هم هنری یاد گرفته و کمی از تنهایی در بیاید. روزها سپری می شد که ناگهان مشکلی به وجود آمد که دو خواهر را نگران کرد. خورشید خانم تب شدیدی کرد به طوری که توان برخاستن را از او گرفته بود. زهرا نیز با شنیدن بیماری خورشید خانم به زادگاهش برگشت، و همسرش تصمیم گرفت که در شهر زهرا بمانند اما او برای رتق و فتق امور به اصفهان برگردد. دو خواهر، از هیچ تلاشی برای خورشید خانم کوتاهی نکردن و هر طبیبی بود او را بردند که بالاخره با معاینات فراوان، خورشید خانم کمی بهتر شد. در این میان فرزند شهربانو نیز به دنیا آمد و سه خواهر خوشحال و خندان بودند. خورشید خانم دوباره با وجود کسالت نزد طیبه بانو می رفت، خورشید خانم رازی را در دلش داشت که نمی توانست به کسی بگوید و بیماریش سبب شده بود بر غم دلش اضافه شود. خورشید خانم عاشق شده بود، شعبان عشقی نام کسی بود که خورشید خانم به امید دیدنش هر روز مصمم تر نزد طیبه بانو میرفت. شعبان اسمش بود و اما چون در عشق آباد مشغول ساخت راه اهن بود، به این اسم معروف شده بود... ادامه دارد. نویسنده: س_م

  2. 2 کاربر پست ,,, عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (07-26-2019)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن