ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی؛
زن جوان؛ عشق و محبت های پیمان را به پول فروختم!
زن 25 ساله در حالی که دادخواست طلاقش را به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم
به گزارش سرویس حوادث جام نیـوز به نقل از خراسان، همیشه فکر می کردم پول خوشبختی می آورد؛ وقتی از بزرگ ترها می شنیدم پول حلال مشکلات است، به روزهایی می اندیشیدم که در منزلی شیک، با صفا و دور از هیاهو زندگی می کنم. دوست داشتم با فردی ازدواج کنم که به قول معروف پولش از پارو بالا برود و من در حالی که لباس های شیک و گران قیمت پوشیده ام و عینک دودی بر چشمانم زده ام، سوار بر خودروی گران قیمت نزد دوستانم بروم تا چشمان آن ها از تعجب گرد شود؛ اما افسوس که همه این ها خیالاتی بیش نبود و من با همین تصورات غلط زندگی ام را به نابودی کشاندم... . زن 25 ساله در حالی که دادخواست طلاقش را به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد ارائه می داد، به تشریح چگونگی ماجرای ازدواج خود با مردی 62 ساله پرداخت و گفت: از همان دوران نوجوانی وقتی در فیلم های تلویزیونی یا ماهواره ای می دیدم که چگونه پسری پولدار عاشق دختر فقیری می شود و آن دختر در رفاه و آسایش زندگی می کند، آرزو می کردم روزی چنین اتفاقی برای من رخ بدهد. در واقع همه ساعت های تنهایی خود را با همین افکار سپری می کردم و در رویاهایم، خود را در لباس عروس می دیدم که انواع زیورآلات را بر گردنم آویخته ام و هر روز سوار بر خودرویی خارجی و مدل بالا از خیابان های شهر عبور می کنم، در حالی که همه چشم ها به من دوخته شده است.
آن قدر درگیر این افکار پوچ شده بودم که دیگر نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم و در مقطع دبیرستان ترک تحصیل کردم. 19 ساله بودم که یکی از دوستان مادرم مرا برای پسرش خواستگاری کرد اگرچه من شناختی از او نداشتم اما به توصیه مادرم که می گفت پیمان جوانی با اخلاق و با ایمان است، تن به ازدواج دادم. پیمان کارگری ساده بود و وضع مالی خوبی نداشت به همین دلیل هم اختلافات ما از روزهای اول زندگی آغاز شد. احساس می کردم همه رویاها و آرزوهایم بر باد رفته است و سال های سال باید در سختی و رنج زندگی کنم و غرولندهای صاحبخانه را بشنوم. با این حال پیمان آن قدر به من عشق می ورزید و محبت می کرد که خجالت می کشیدم موضوع طلاق را مطرح کنم اما با شرایط مالی او نمی توانستم کنار بیایم و پس از یک سال زندگی مشترک از او طلاق گرفتم و به منزل پدرم بازگشتم. مدتی بعد احساس تنهایی از یکسو و سرزنش های پدر و مادرم از سوی دیگر موجب شد تصمیم به ازدواج مجدد بگیرم. این بار با مرد 62 ساله ای ازدواج کردم که نوه هایش همسن من بودند ولی با هر شرایطی کنار می آمدم چرا که او از همه امکانات رفاهی زندگی برخوردار بود حتی به تفاوت مذهبمان نیز اهمیتی ندادم و تنها می خواستم به آرزوهای گذشته ام جامه عمل بپوشانم. هنوز 2 ماه از این ازدواج سپری نشده بود که سوء ظن و بدبینی های همسرم آغاز شد. او نمی گذاشت به تنهایی از خانه بیرون بروم و با هر بهانه ای مرا کتک می زد. زندگی ام به جهنمی واقعی تبدیل شده بود و من هیچ اراده ای از خودم نداشتم. آن جا بود که فهمیدم چه قدر راحت، عشق و محبت های پیمان را به پول فروخته ام؛ ای کاش زمان به عقب باز می گشت و من ...