صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 13

موضوع: مادرم ....

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,394 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100

    مادرم ....

    دروغهاي مادرم...


    "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
    زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي‎کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
    مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تيغ ماهی چسبيده بود جدا مي‎کرد و مي‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
    "بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نمي‎داني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
    قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه مي‎رفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد.
    شبي از شب‎هاي زمستان، باران مي‏باريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابان‎هاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه مي‎کند. ندا در دادم که، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
    "پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.
    به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام مي‎رسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
    "پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.

    بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوه‎زني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهء او قرار گرفت. مي‏بايستي تمامي نيازها را برآورده کند. زندگي سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي‏فرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر مي‏شود، به مادرم نصيحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
    "من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
    درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزي‎هاي مختلف مي‏خريد و فرشي در خيابان مي‏انداخت و مي‏فروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند که ديگر وظيفهء من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
    "پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.

    درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي‏ديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نمي‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
    "فرزندم، من به خوش‏گذراني و زندگي راحت عادت ندارم."
    و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
    مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور مي‏توانستم نزد او بروم که بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون را مي‏سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود که من مي‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
    "گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمي‎کنم." و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
    وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت.
    اين سخن را با جميع کساني مي‎گويم که در زندگي‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد.
    اين سخن را با کساني مي‎گويم که از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد.
    مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکي تحت پرورش خود قرار داد
    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  2. کاربر مقابل پست !!yalda!! عزیز را پسندیده است:

    !sh@yl!n! (10-24-2017)

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    شخصی به پیامبر (صلی الله علیه وآله) از کج خلقی مادر شکایت کرد،


    حضرت فرمود: «او در آن نُه ماه که بار تو را تحمل می کرد و آن دو سال که تو را شیر داد و شب هایی که بیداری کشید و روزهایی که برای تو تحمل تشنگی کرد، کج خلق نبود».


    مرد گفت: من جزای زحماتش را پرداخته ام و او را دوبار بر دوش گرفته و به حج برده ام.
    حضرت فرمود: «حتی جزای یک ناله او را هنگام وضع حمل نپرداخته ای»...

  4. 2 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (10-24-2017),mohsen32 (10-24-2017)

  5. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره


    یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن


    یکی دیگه نوشته بود:اونایی که از حیوونای جنگل نمیترسن


    هر کی یه چیزی نوشته بود
    تا این که یه نوشته براش خیلی جذاب بود
    تو کاغذ نوشته شده بود
    شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!!


    کاش تا وقتی زنده هسنتد قدرشون رو بدونیم

  6. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    مادر تنها آدمیه
    که نمیشه تو این
    دنیا بَدل و مدلشو
    ساخت ؛،،،
    عطرش ، صداش ،
    چشماش، عشق و
    ازخودگذشتگیش
    اصلا ...!!!
    همه چیزش خاص خودشه

  7. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (10-24-2017)

  8. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    از تمام رنگهای جهان


    وامدار هیچ رنگی نیستم


    جز نگاه تو مادر ک تمام رنگهاست!

  9. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (10-24-2017)

  10. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    قشنگ ترین چیز تو این دنیا:


    دیدن #لبخند پدر و مادره
    و اینکه بدونی تو دلیل اون #لبخند هستی . . .!!

  11. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (10-24-2017)

  12. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    ♦️مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»


    پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»


    پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»


    پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطانی‌هایم مادرم را اذیت می‌کرم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطانی ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطانی کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام.»

  13. 2 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (10-24-2017),mohsen32 (10-24-2017)

  14. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,394 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
    مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
    پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
    پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

    پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
    یک بار در خواب دید که دارد با
    خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
    خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
    به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
    به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش
    عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
    به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
    این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

    ویرایش توسط !!yalda!! : 10-24-2017 در ساعت 08:41 AM
    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  15. 2 کاربر پست !!yalda!! عزیز را پسندیده اند .

    !sh@yl!n! (10-24-2017),mohsen32 (10-24-2017)

  16. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,394 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
    خواهر بزرگش پاسخ داد که
    مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
    کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد. کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  17. کاربر مقابل پست !!yalda!! عزیز را پسندیده است:

    !sh@yl!n! (10-24-2017)

  18. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Mac OS X 10.11.1 Safari 0.8.2
    دلم برای تو تنگ می شود مادر❤️


    برای وصف قافیه لنگ می شود مادر❤️


    بریدم از عالم و آدم , از این بختم


    انگار قلب ثانیه سنگ می شود مادر❤️

  19. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (10-24-2017)

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن