تیک تاک ساعت خوابم را نپراند
فکر فردا
خواب را از من فراری داد و از من راند .
فریاد صبح سر به سرم نگذاشت
فکر این بار سنگین اطاعت ها
قلقک داد سرم را و بعد
پا به فرار گذاشت .
من از صبح ترسیدم
من از امروز هراسیدم .
من از تیک تاک ساعت ها
از انزجار آفتاب و ابرها
از همه نگاه ها و حقیقت ها
در کابوس شبانه ام
فرار می کردم ،
من از صدای التماس آن حیوان بیچاره
دم سرمای سحر گاهی اسفند ماه
خوابم نپرید ،
من از این باور سخت انسان بودن و انسان ماندن
تنم رخت از جان امیدم درید .
من از حجم واژه ها
که مثل انفجار یک دنیا
بر سرم آوار می شد
من از تن سختی دل های این مردم
که بر باورم آزاد می شد
پریشان می شدم
هراسان می شدم
از خودم ترسیدم
نکند من هم انسان بشوم
سخت و سنگ و بی رحم .
نه من گمان می کنم امروز
هوای ماندن کمی سخت است
باید رفت
گمان می کنم امروز
جان من
نای ماندن ندارد هیچ
باید رخت بربست