نگاه...
چرا کسی در برابر جاذبه نگاه تو قدرت ایستادگی ندارد ؟
چرا هر کس پای در قلمرو تو زد سلاح خویش را به تو تسلیم کرد ؟
منهم در نخستین دیدار تاب و توان از کف دادم ؛
دلم شیفته تو شد و عقل از سرم گریخت و خود را َبرده تو یافتم...
لکن از این بندگی پشیمان نیستم
جمال بی مثال تو و دیدگان پر فروغت را دیدم ،
آهنگ دلپذیرت را که همچون نوای موسیقی طنین انداخت را شنیدم و دل از دست دادم ،
چون
جز زیبایی و لطف چیزی ندیدم .
سر بر آستانت نهادم. دست از همه کار کشیدم و شاگرد مکتب عشق تو شدم.
نگاه تو چنان آتشی در دلم بر افروخت که خرمن هستیم سوخت
و عشق تو در خانه دلم جایگزین شد ؛
اکنون از آن می ترسم که هرگاه این مهمان ناخوانده خانهء جان را ترک کند
جانِ منهم در پی اش از تن بیرون رود...