وقتی روی اون دو چرخ بزرگ که با قوانین خاص علمی به هم مربوط شدن، روی اون مثلث نسبتا نرم می شینی و پاهات رو روی پدال های کوچک مربعی شکل می ذاری و با یه فشار کم روی پدال سمت راست کم کم کل مجموعه رو به حرکت در میاری ... بعد نسیم خنک از زیر روسریت که با یه گره دور گردنت سفتش کردی، می خزه لای موهات و زیر گلوت رو که مرطوب شده از دونه های ریز عرق خنک می کنه، دیگه هیچ کار سختی وجود نداره. تمام سختیش همون فشار اول روی پدال سمت راسته و دیگه همش لذته و لذت ... حس می کنی تمام دنیا تو مشتته وقتی برگای لطیف بید مجنون صورتت رو نوازش می کنه و تو تسلیم، چشمات رو می بندی و یه لبخند عمیق تمام صورتت رو پر می کنه...
حست رو به بوی لطیفی که مشامت رو پر کرده بلند بلند می گی: "بوی مسافرت می آد!" بویی که مدت هاست فراموش کردی پرتت می کنه وسط کلی خاطره و انقدر کودکانه شادی و سرمست از این همه زیبایی که همسفرت رو که غرق تماشای خوشی توست رو به خنده می اندازی.
صدای چرخش چرخ ها تو سکوت خنک دم دمای صبح مثل رد رنگی قلم مو روی بوم سفید نقاشی، مثل تماشای یورتمه رفتن یه اسب سفید توی چمنزار، مثل آرامش گوش دادن به صدای شرشر آب، روحت رو می نوازه...
همش لذته و لذت و تنها سختیش همون فشار اول رو پدال سمت راسته ...