به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنجشنبه نرسید.
حالا که آمدی، آمدی ریرا!
پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتن بیمجال چرا؟!
راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانهی آن سالها نیست؟
مگر همین نشانی تو از راه دور دریا نبود،
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گمت کردم
پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بیفردا گمت کردم؟
مگر ما کجای این بادیهی بینشان به دنیا آمدهایم ریرا!
ما هم زیر همین آسمان صبور
مردمان را دوست میداریم.
حالا بیا به بهانهای
تمام شبِ مغموم گریه را
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم
من به تو از خوابهای آینه اطمینان دادهام ریرا!
سرانجام یکی از همین روزها
تمام قاصدکهای خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار
به جانب بیبندِ آفتاب و آسمان بر میگردند