با من بگو بانو
پیش از آن که به تقدیرم قدم بگذاری
پروانه ها می دانستد
گلدان ها را که بشکنی... باغ بزرگ خواهد شد
و شبتابها ... میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند
با من بگو بانو
این تکه آفتاب به جای مانده
میراث قبیله ی ماست
یا این سبد تاریکی؟
که هنوز نمی دانیم
پروانه زیباتر است
یا جامه های ابریشمینی
که زیر نور ماه به تن داریم
می بینی؟
پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟
کلاغی که لقمه ای عقیق بر گرفته باشد
فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید!؟
بانو!
ما هر صبح مرارت آفتاب وُ یال خیس اسب را گریه می کنیم
و لاک پشت پیر
بی ترانه و تاریک
به اقیانوس بازمی گردد.
آن روز هم که صبحِ صورت مادر
در فنجان چای می چکید
کودکانی بودیم
که بوی ماه
خوابمان را زیبا می کرد
آه بانو!
بانو... بانو
وقار پاییزی ام را، با فراوانی رویا چه کار؟
پیشانی ام را که ببوسی
چترم را می گشایم
و از گوشه ی قصیده ی عمرم
بیتی بر می دارم
تا برای تو
هزار ترانه بگویم
که تو از عشق
بیش از آن می دانی
که بودا از نیلوفر...!