شاعر: محمدعلی بهمنی
۱۵ مهر ۱۳۹۱
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بَس که روزها را با شب شِمُرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جُرمِ این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری در ذره ای بگُنجم
از بَس که خویشتن را در خود فِشُرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد بُرده بودم