من ...روز خویش را ...با آفتاب ِ روی تو ...کز مشرق ِ خیال دمیده است ،آغاز می کنم !!
من ...با تو می نویسم و می خوانم ؛من ...با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
وز شوق ِ این محالکه دستم به دست توست ،من جای راه رفتن ...پرواز می کنم
گاهی میان مردم . . .در ازدحام شهر ...غیر از تو هرچه هست ...فراموش می کنم ... !!!
ودر پایان با کوله باری از یاد تو, در دریای شب غوطه ور میشوم
ودر امواج یادت بخواب میروم.......