□
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
□
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا